امشب خیلی گریه کردم به خاطر زن بودنم
حاملم فردا نوبت دکتر دارم دکتر گفته استراحت مطلقی اومده بودم خونه مامانم کمکم کنه.امشب بابام گفت فردا دوباره برنگردی اینجا.یادم اومد از کتکایی که ازش خوردم به خاطر نامزد سابقم که با ۱۴ سال سنم مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم و نمیتونستم تحمل کنم و نامزدیمون بهم خورد چون پسر خواهرش بود منو توی خونه بعد طلاق ادم حساب نمیکرد.
از اینکه بخاطر قوم پرستیش هیچوقت منو ادم حساب نکرده.
دیگه کم آوردم شوهرمم به خاطر حرفا و دخالتای خونوادش داره دیوونم میکنه.از سادگی شوهرم از اینکه بهم گفت از خودتو اون بچه متنفرم دارم دیوونه میشم
از زن بودنم متنفرم ۲۲ سال سن واسه تحمل اینجور چیزا خیلی کمه.
از همه متنفرم دیگه کشش رنج ندارم دیگه تحمل این همه ضعیف بودنو ندارم
این اشکای لعنتی هم که نمیذارن عین ادم تایپ کنم