سلام بعد نه ماه شناخت از خاستگارم چیزایی دیدم که میخواستم ردش کنم امروزم مثلا بهم گفت بابات بهم خونه و ماشین میده توش زندگی کنیم . من هنگ کردم .خیلی از من توقعات زیادی داره . یا به من میگه پول بریزم توی حسابش و فلان... اما تا اومدم مطرح کنم باهاش که دیگه نمیخوامش گفت که اگر ترکم کنی خودکشی میکنم و تا مرز خودکشی رفت و گفتم باشه نمیرم فلان به بدبختی که تا ایشون خودکشی نکنه ، خانوادشم خیلی بهم وابسته شدن و اصلا نمیتونن قبول کنن که تموم کنم رابطه رو چون تمام فامیلش میدونن ،میترسم گرفتار شدم نمیدونم چکار کنم . حس اسارت بهم دست داده انگار اسیرشونم -_- دیگه هرگز ازدواج نمیخوام کنم فقط میخوام از اسارتشون در بیام. باباشم قاضی خیلی ازش میترسم بخواد بلایی سرم بیاره بخاطر بچش . حتی خانوادش میگن اگر خانوادت مخالفتن کنن باید با پسرمون بمونی تا ابد .-_- دوستان واقعا دارم دیوونه میشم.