خانما من تازه عروسی کردم همزمان با عروسی من مامانم اینا از شهرمون رفتن
کلا ی ساعت باهم فاصله داریم ولی خیلی بی قرار و دلتنگ خونه بابامم دوس داشتم اینجا بودم هر روز میرفتم پیششون
خصوصا ک شوهرم هر روز منو تنها میزاره میره پیش خانوادش چند ساعتی رو. بیشتر دلم میگیره
شمام بعد ازدواج اینجوری شدین؟
چطور کنار اومدین با این حس؟
توام با شوهرت برو خونشون
الهی عزیزم دلتنگی خیلی سخته.
شوهرت چرا اینکار مسخره رو میکنه!؟
هنوز از شیر نگرفتنش!!!
طبیعیه عزیزم همه همینن من نامزدم یه سال دیگه عروسیمه باید برم شما مادرم اینا دماوندن از الان غصه دارم
بله
خیلی گریه میکردم
همه اش میگفتم الان دارن فلان کار ک‌میکن
الان دادن شام میخورن
فلان فیلمو‌میبینن
ولی عادت میکنی نگران نباش
یه مدت بگذره عادی میشه. سعی کن خودتو مشغول کنی و زیاد بهش فکر نکنی
من همش دعوا میکردم چرا هر روز میری با اینکه با خونه بابام ده متر فاصله داشتم
من دو ماه بعداز عروسیم مادرم فوت شد حالا بشین خوب فک کن ببین بازم دلتنگی؟یا همینی که میدونی شکر خدا مادرت داره یه جایی نفس میکشه یه نفس راحت میکشی؟
بله منم دقیقا عین شما برام اتفاق افتاد که خانوادم از فاصله نیم ساعتی رفتن شهری که ۱۵ساعت راهه سالی یه بار میبرتم شوهرم
من ماه بعد عروسیمه از الان بهش فکر میکنم حس نفس تنگی بهم دست میده
من تا عیدم فکر میکنم ک بریم شهرستان خونخ مادر شوهرم باید بمونیم اونام ب عروس محل هاپو نمیدن
من ازدواج کردم فردای عروسی اومدم شهر غریب تا خونه مادرم ۶ ساعت راهه شوهرم هم همش سر کاره این شرایط برای خیلی ها الان هست شما تنها نیستی شما اراده کنی اخر هفته ها میتونی بری پیش خانوادت برای من ۶ ساعت راهه
شما فاصله ات یک ساعته و من هفت ساعت
منم خیلی دلتنگشم میشم
من دلم تنگ میشد و طبیعیه
اما شما تنها نمون خونه
برو با شوهرت بیرون
به بهانه یه بستنی خوردنم ک شده بربد بیرون
