۴
شوهرم راضیم کرد هرکسی خاست بیاد خونمون رک و راست بگیم نیاد
حتی اگر پدر و مادر هامون بودن
هرکسی وظیفه داشت به خانواده خودش بگه نیاد..
یه روز پدرشوهرم زنگ زد به شوهرم گفت حالا که زنت استراحت مطلقه مادرت میخاد غذا درست کنه و بیاریم اونجا بخوریم
شوهرم اومد با من مشورت کرد
گفت هیچکدومشون مریض نیستن و ..
منم گفتم نه
بگو نیان
(برای اینکه خودش مجبورم کرده بود قطع ارتباط کنم منم میخاستم تلافی کنم)
خییلی ناراحت شد بعدش گفتم نه بگو بیان
بحثمون شد باهم و زنگ زد گفت نیاین
یه مدت گذشت
منو شوهرم رفتیم سونوگرافی و دکتر و ازاونورم من تو ماشین نشستم شوهرم رفت خرید خونه
همه ی خرید ماه رو انجام داد و کللللی هم تنقلات مختلف که من عاشقشونم برام خرید
اومدیم خونه
خونه پرشده بود از خرید و میوه و ..
گفتم بیارشون من نشسته الکل کاریشون میکنم چون تو وسواس داری و واسه این یه دونه کیک یه ساعت وقت میذاری تا سه روز دیگه تمومشون نمیکنی
شوهرم خرید هارو میذاشت رو میز جلوی مبل سه نفره و من دونه دونه با الکل و پنبه همه جاشونو ضد عفونی میکردم
تا تموم شدن شب شد و همونجور گذاشتیم و خوابیدیم
خونه خیلی داغون بود مخصوصا دوروبر مبل سه نفره
یه پارچه روی مبل انداخته بودم که جای ثابتم بود که مبل کثیف نشه
دوروبرم پر خرید بود
صبح
مامان زنگ زد گفت غذا سفارش دادم هستین بیارم
گفت ما که مریض نیستیم
یه سر میایم دم در میدمت و میرم
گفتم اره
من اصلا توان نه گفتن به کسی رو ندارم
مخصوصا مادرم
واااای تن و بدنم لرزید میدونستم شر میشه
گفتم به شوهرم قراره بیان
گفت زنگ بزن بگو نیان
هرکاری کردم نتونستم زنگ بزنم بگن نیان
کلی باهم بحث کردیم و اخرش شوهرم گفت باشه دارم برات.. تو ماسک بذار فعلا وای بحالت بیان تو چون من پدر مادرم رو گفتم نیان رک
ولی تو نمیتونی بگی پدر مادرت نیان
خلاصه رفتم درو باز کردم با ماسک
دیدم مامان و اقا اومدن تو و نشستن
حالا خونه داااغون..
شوهرم هول...
اونم ماسک گذاشته بود
مامان و اقا مارو دیدن جا خوردن
کمی نشستن من که اصلا از جام بلند نمیشدم
شوهرم هم انقدر هول شده بود و عصبی که یادش رفت یه تیکه اب یا میوه بیاره
مامان دو پرس چلو مرغ و کلی کبه اورده بود گفت کبه هارو بذار فریزر
مامان هی میگفت غذا رو بیارین بخورین
منم میدونستم باید ماسکمو در بیارم بخورم همش میگفتم تازه صبحانه خوردم سیرم
رفتار منو شوهرم جوری بود پدر مادرم همش خجالت میکشیدن اومدن
قشنگ معلوم بود بدمون میاد اونا اومدن
خلاصه رفتن
بدترین روز زندگیم بود اونروز
رفتم تو اتاق عرررر میزدم
باصدای بلند گریه میکرم
وای قیافه مامان و آقا
خدایا قیافه مظلوم آقا چجوری یادم بره؟
خدایا این درد تا ابد باهام میمونه
چرا کاری نکردم؟
چرا من انقدر ضعیفم؟
راستی مقصر این داستان کی بود؟
بدترین حال دنیارو داشتم
باصدای بلند فقط گریه میکردم
شوهرم بهم گفت تو اتاق بمون و تا چند ساعت بیرون نیا اگر میخای بیرون بیای ماسک بذار
رفت تو هال
دو شیشه الکل تو هوا خالی کرد
رو فرش الکل پاشید
رو مبل
درارو باز گذاشت
یکی از غذا هارو برای من ریخت تو بشقاب
گفتم خودت
گفت من لب نمیزنم
خودش رفت تو اون یکی اتاق(،اتاق بچه)
من رو غذا باصدای بلند گریه میکردم
خدایا اینو مامان عزیزم برام اورده
مگه اونا چه گناهی دارن
چرا اینجوری رفتار کردیم باهاشون
مامانم خیلی مهربون بود
چجوری مهربونیش یادم بره تا بچه به دنیا بیاد
وای مامان چرا اومدی از زخمو رو دلم گذاشتی؟
مامان من خیلی دلم نازکه کاش نمیومدی
چجوری قیافتو یادم برم
مثل ابر بهار اشکام میومدن و از غذا میخوردم
اشکام میریخت تو غذا
من عاشق نفس مامان و بابامم
چرا باید جای نفسشون الکل بزنه و من با ماسک برم جای نفسشون؟؟؟؟
خدایا از ته دل دوست دارم بمیرم
چشمای معصوم آقا رو چجوری فراموش کنم تا چند ماه دیگه؟؟؟؟؟؟
ساعت ها همونجا رو تخت گریه کردم تا اینکه خوابم برد
بیدار شدم
هوا تاریک بود
چنان غم بزرگی تو دلم بود احساس میکردم الانه سکته کنم
وای مامان و آقا رو میخام😭😭😭
خدایا من چه گناهی کردم
دلم میخاد محکم بغلشون کنم کاری که هیچوقت نکردم ولی آرزومه
شروع کردم به گریه کردن
دیگه اشکام داشت تموم میشد
چشمام پف کرده بودن از بس گریه کردم
غم دنیا تو دلم بود
بچه تو شکمم تکون میخورد خیلی دلم براش میسوخت
میگفتم این طفل معصوم چه گناهی کرده.
ازاون روز به بعد یه غم بزرگی رو دلم نشست که هیچی نمیتونست پاکش کنه
فقط باید سعی میکردم بهش فکر نکنم
به نگاه مهربون و معصوشون فکر نکنم
مگه میشد؟
نه واقعا
خیلی سخت بود
بخاطر بچه باید اینکارو میکردم