2777
2789
عنوان

تو دوران بارداریم زندانی بودم..زندان بانم شوهرم بود

| مشاهده متن کامل بحث + 11575 بازدید | 85 پست
حالا آخرش نگی تو زندان چشماش اسیر بودم👀

😂😂😂

نه عزیزم تو خونه 

همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.


۳


هیچوقت اون روز رو یادم نمیره کا خواهر کوچیکم (دوسال ونیم از خودم کوچیک تره)

خونمون بود شوهرم طبق معمول باهام قهر بود چون شنیده بود که شوهر اونیکی خواهرم سرما خورده و من خواهر کوچیکمو که با اون ارتباط داشته تو خونه راه دادم

خیلی ناراحت بودم وقتی شوهرم باهام قهر بود

دلم گرفته میشد مخصوصا وقتی مهمون میومد و اون میرفت تو اتاق تنهامون میذاشت و من بسختی بلدم تظاهر کنم که خوبم

خب داشتم میگفت که هیچوقت اون روز رو یادم نمیره، بعدازظهر بود، خواهرم که شوهرش سرماخورده بود زنگ زد به خواهر کوچیکم و گفت اماده شین بریم چرخی بخوریم و بریم بازار حال و هوامون عوض شه، بعد خواهرم گفت اماده شو بریم من گفتم نمیام(اگر میرفتم شوهرم واویلا به پا میکرد چون شوهرش سرماخورده بود) هی اصرار کرد و من گفتم نمیام

اخرش وقتی داشت اماده میشد و وسایلشو جمع میکرد یادمه اهنگ تصویری فرزاد فرزین (جای تو خالیه)پخش میشد

موقع خداحفظی بغض گنده ای تو گلوم بود اونم پکر شده بود و اهنگم داشت پخش میشد

بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا چند ماه😭😭

بعداز اون هروقت این اهنگ پخش میشد اشکام سرازیر میشدن.




وای فردا روز تعیین جنسیته

میخام فردا که جنسیت معلوم شد بعدش با شوهرم برم یه بادکنک تعیین جنسیت بخرم تا ازش فیلم بگیرم بذارم تو پیجم

اون شب از ذوق خوابم نبرد


روز بعد رفتیم و گفتن بچه پسره

خیلی خوشحال شدیم چون من از ته دل برام فرقی نداشت دختر یا پسر بودنش چون بهش فکر نمیکردم اگر دختر بشه چی؟

اگه پسر بشه چی؟

خلاصه بیخیال بودم ببینم نتیجه هرچی بشه همونو دوست دارم.



زنگ زدیم به همه چون نمیتونسیم بریم پیششون

مادرشوهرم اصلا پسر دوست نداشت

چون خودش دوتا پسر داشت و همش بهم میگفت کاش دختر بیاری..


بعد از اون گفتیم بیا برگه سونوگرافی رو یه لحظه ببریم به دکترم نشون بدیم، که ای کاش پام میشکست و نمیرفتیم.

رفتم تو دکتر گفت واااای این چقدر طول سرویکست کم شدهههه

باید از فردا استراحت مطلق باشی

چشمم سیاهی رفت

اخه چرا!؟

به شوهرم گفتم

خیییلی اعصابش به هم ریخت

شوهرم وقتی استرسی میشه پرخاشگر میشه

دارو هایی که دکتر نوشته بود برای اینکه بچه پایین تر نیاد رو گرفتیم

گفتم بریم بادکنک بگیریم

شروع کرد داد و بیداد که توباید اگه دراز کشیده باشی و دیگه اصلا راه نری

حالا چجور بریم بادکنک بگیریم

منم خیلی حالم بد بود به خاطر اینکه استراحت مطلق و ممنوع الملاقات بودم و شوهرم هم پرخاش میکرد

یهو تو خیابون زدم زیر گریه بعد شوهرن ناراحت شد

گفت عزیزم بیا بریم بخرم


بعد اون روز من رو مبل سه نفره دراز میکشیدم و شوهرم کارهای خونه رو میکرد

به هیچ عنوان به جز برای دستشویی و حمام بلند نمیشدم..

حتی دستشویی هم ازون فرنگی پلاستیکی ها گذاشتیم..

هفته ای یکبار باید آمپول میزدم

آمپول ژله ای بود و خیییلی دردناک

تو مدت بارداریم همیشه جای آمپولم ثابت بود و ورم داشت و درد میکرد.



همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!

اگر از جام بلند میشدم کلی سرم داد مکشید و دعوام میکرد بخدا فکر کنم دیوونه شده بود

همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!



۴

شوهرم راضیم کرد هرکسی خاست بیاد خونمون رک و راست بگیم نیاد

حتی اگر پدر و مادر هامون بودن

هرکسی وظیفه داشت به خانواده خودش بگه نیاد..

یه روز پدرشوهرم زنگ زد به شوهرم گفت حالا که زنت استراحت مطلقه مادرت میخاد غذا درست کنه و بیاریم اونجا بخوریم

شوهرم اومد با من مشورت کرد

گفت هیچکدومشون مریض نیستن و ..

منم گفتم نه

بگو نیان

(برای اینکه خودش مجبورم کرده بود قطع ارتباط کنم منم میخاستم تلافی کنم)

خییلی ناراحت شد بعدش گفتم نه بگو بیان

بحثمون شد باهم و زنگ زد گفت نیاین


یه مدت گذشت

منو شوهرم رفتیم سونوگرافی و دکتر و ازاونورم من تو ماشین نشستم شوهرم رفت خرید خونه

همه ی خرید ماه رو انجام داد و کللللی هم تنقلات مختلف که من عاشقشونم برام خرید

اومدیم خونه

خونه پرشده بود از خرید و میوه و ..

گفتم بیارشون من نشسته الکل کاریشون میکنم چون تو وسواس داری و واسه این یه دونه کیک یه ساعت وقت میذاری تا سه روز دیگه تمومشون نمیکنی

شوهرم خرید هارو میذاشت رو میز جلوی مبل سه نفره و من دونه دونه با الکل و پنبه همه جاشونو ضد عفونی میکردم

تا تموم شدن شب شد و همونجور گذاشتیم و خوابیدیم

خونه خیلی داغون بود مخصوصا دوروبر مبل سه نفره

یه پارچه روی مبل انداخته بودم که جای ثابتم بود که مبل کثیف نشه

دوروبرم پر خرید بود

صبح


مامان زنگ زد گفت غذا سفارش دادم هستین بیارم

گفت ما که مریض نیستیم

یه سر میایم دم در میدمت و میرم

گفتم اره

من اصلا توان نه گفتن به کسی رو ندارم

مخصوصا مادرم

واااای تن و بدنم لرزید میدونستم شر میشه

گفتم به شوهرم قراره بیان

گفت زنگ بزن بگو نیان

هرکاری کردم نتونستم زنگ بزنم بگن نیان


کلی باهم بحث کردیم و اخرش شوهرم گفت باشه دارم برات.. تو ماسک بذار فعلا وای بحالت بیان تو چون من پدر مادرم رو گفتم نیان رک

ولی تو نمیتونی بگی پدر مادرت نیان

خلاصه رفتم درو باز کردم با ماسک

دیدم مامان و اقا اومدن تو و نشستن

حالا خونه داااغون..

شوهرم هول...

اونم ماسک گذاشته بود

مامان و اقا مارو دیدن جا خوردن

کمی نشستن من که اصلا از جام بلند نمیشدم

شوهرم هم انقدر هول شده بود و عصبی که یادش رفت یه تیکه اب یا میوه بیاره

مامان دو پرس چلو مرغ و کلی کبه اورده بود گفت کبه هارو بذار فریزر

مامان هی میگفت غذا رو بیارین بخورین

منم میدونستم باید ماسکمو در بیارم بخورم همش میگفتم تازه صبحانه خوردم سیرم

رفتار منو شوهرم جوری بود پدر مادرم همش خجالت میکشیدن اومدن

قشنگ معلوم بود بدمون میاد اونا اومدن


خلاصه رفتن

بدترین روز زندگیم بود اونروز

رفتم تو اتاق عرررر میزدم

باصدای بلند گریه میکرم

وای قیافه مامان و آقا

خدایا قیافه مظلوم آقا چجوری یادم بره؟

خدایا این درد تا ابد باهام میمونه

چرا کاری نکردم؟

چرا من انقدر ضعیفم؟

راستی مقصر این داستان کی بود؟

بدترین حال دنیارو داشتم

باصدای بلند فقط گریه میکردم

شوهرم بهم گفت تو اتاق بمون و تا چند ساعت بیرون نیا اگر میخای بیرون بیای ماسک بذار

رفت تو هال

دو شیشه الکل تو هوا خالی کرد

رو فرش الکل پاشید

رو مبل

درارو باز گذاشت

یکی از غذا هارو برای من ریخت تو بشقاب

گفتم خودت

گفت من لب نمیزنم

خودش رفت تو اون یکی اتاق(،اتاق بچه)

من رو غذا باصدای بلند گریه میکردم

خدایا اینو مامان عزیزم برام اورده

مگه اونا چه گناهی دارن

چرا اینجوری رفتار کردیم باهاشون

مامانم خیلی مهربون بود

چجوری مهربونیش یادم بره تا بچه به دنیا بیاد

وای مامان چرا اومدی از زخمو رو دلم گذاشتی؟

مامان من خیلی دلم نازکه کاش نمیومدی

چجوری قیافتو یادم برم

مثل ابر بهار اشکام میومدن و از غذا میخوردم

اشکام میریخت تو غذا

من عاشق نفس مامان و بابامم

چرا باید جای نفسشون الکل بزنه و من با ماسک برم جای نفسشون؟؟؟؟

خدایا از ته دل دوست دارم بمیرم

چشمای معصوم آقا رو چجوری فراموش کنم تا چند ماه دیگه؟؟؟؟؟؟

ساعت ها همونجا رو تخت گریه کردم تا اینکه خوابم برد

بیدار شدم

هوا تاریک بود

چنان غم بزرگی تو دلم بود احساس میکردم الانه سکته کنم

وای مامان و آقا رو میخام😭😭😭

خدایا من چه گناهی کردم

دلم میخاد محکم بغلشون کنم کاری که هیچوقت نکردم ولی آرزومه

شروع کردم به گریه کردن

دیگه اشکام داشت تموم میشد

چشمام پف کرده بودن از بس گریه کردم

غم دنیا تو دلم بود

بچه تو شکمم تکون میخورد خیلی دلم براش میسوخت

میگفتم این طفل معصوم چه گناهی کرده.


ازاون روز به بعد یه غم بزرگی رو دلم نشست که هیچی نمیتونست پاکش کنه

فقط باید سعی میکردم بهش فکر نکنم

به نگاه مهربون و معصوشون فکر نکنم

مگه میشد؟

نه واقعا

خیلی سخت بود

بخاطر بچه باید اینکارو میکردم




همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!

بچه ها فقط یه چیزی برام جالبه این وسط همیشه بهش فکر میکنم

میگن دختر اون کسیه که درو روت باز میکنه و پسر کسی که درو روت باز نمیکنه

همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!



۵

شب ها من تو هال رو زمین میخوابیدم وشوهرم چون سرما خورده بود یه ماهی رو جدا خوابید


من شبا خیلی احساس تنهایی میکردم و حس بیکسی داشتم

غم دلم هزار برابر میشد موقع خواب نمیدونم چرا

همه ی بدبختی هام تو ذهنم مرور میشد از طرف دیگه هم شوهرم سرماخورده بود و پیش نیومده بود که ما جدا از هم بخوابیم، ولی مجبور بودیم

منم خیلی ناراحت بودم

یه شب تو هال خوابیدم نصفه شب بیدار شدم رفتم توالت

فهمیدم شوهرم تو اتاق بیداره صداش زدم

گفتم دلم گرفته

گفت تو هنوز نخوابیدی گفتم الان بیدار شدم

باور نکرد

شروع کرد حرف زشت زدن

چون خیییییلی حساس بود من شبا به موقع بخوابم به خاطر بچه

یادمه مداااام زمزمه میکرد بیشششرررف

بیییششرررف

بیشرف

بیشرف

بیشرف...

شاید صد بار تکرار کرد بیشرف

منم همش گریه میکردم

خیلی دلم گرفته بود

کاش بچه دار نمیشدیم حالا من با این بچه چیکار کنم





همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!
شوهرت احیانا نمی دونست این همه اعصاب خوردی و استرس برای بچه خوب نیست؟ رو این حساس نبود؟

ب جای اسی من دیوونه شدم

شاید آن روز ک سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبر از دل پررنج گل یاس نداشت باید اینگونه نوشت چه گل شقایق و میخک و یاس زندگی اجباریست
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کم کردن سن

فیفیانپ | 3 دقیقه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز