2777
2789

یه توضیحی بدم

اماده تایپ کردم الان میذارم همشو 

فقط بگم اصلا نتونستم تمام دردامو بگم یعنی خیییلی خیلی بیشتر از این سختی کشیدم


و اینکه تمام وسایلی که با دست درست کردم

سیو داشته باشینم... عکسشونو دارم بعدا تو یه تاپیک دیگه میذارم که شناخته نشم...





راستی خاطره زایمانم هم تو تاپیک هام هست اگر کسی خاست بعدا بخونه

همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.



همه چیز از دوره بارداری شروع شد!

بدترین روزها..

هرچند اون روز ها سعی میکردم تحمل کنم و لذت ببرم چون یه خوبی هایی داشت که وقتی بهشون فکر میکردم بدی ها از یادم میرفت

ولی از بعد زایمان بدی های دوران بارداری به حدی برام پررنگ شده که هرروز میان جلو چشمم.


از بعد اقدام تا بارداری یک ماه بیشتر طول نکشید

بعد سه روز تاخیر و تغییر حالاتم..

یه صبح از خواب بیدار شدم و بی بی چک زدم

مثبت شد

تو نی نی سایت عکسشو گذاشتم همه گفتن بارداری

با بی بی چک رو سر شوهرم وایساده بودم بدون اینکه حرفی بزنم بیدار شد و گفت چیشده

نشونش دادم

از خوشحالی جیغ میزدیم


حالت تهوعام فکر کنم از ماه سوم بود که شروع شد..

یه روز بلند شدم دیدم حالت تهوع دارم

هی شدید و شدید تر میشد

گذشت و گذشت تا جایی که هر ده دقیقه یک بار مرتب میرفتم تو دستشویی بالا میاوردم

هیچی نمیتونستم بخورم

شوهرم زنگ زد به مادرشوهرم گفت طبیعیه

به جایی رسید که وقتی میرفتم عق بزنم هیچی تو معدم نبود و کبود میشدم و هیچی بیرون نمیومد

وای تو عمرم انقدر جالم بد نبود

شب خوابیدم تو خواب هم چتد بار بلند شدم بالا اوردم

صبح زود بیدار شدم باز شروع شد

خدایا چیکار کنم؟

باید حتما تو حالت دراز کش میبودم

اگر یه ذره بلند میشدم یا مینشستم همون لحظه باید میدویدم به سمت دستشویی و بالا بیارم.

تو حالت دراز کش اما ده دقیقه میتونستم دووم بیارم و بعد ده دقیقه میدکیدم سمت دستشویی

با این حالم باید چجوری غذا درست کنم

وای خدایا چند وقت من باید این حال رو تحمل میکردم؟؟

یکماه؟

دوماه؟

سه ماه؟

خب اینجوری نه تنها بچه ای باقی نمیمونه بلکه خودمم از بین میرم!

خب برای شروع اشپزی

اول رفتم بالا اوردم تو دستشویی برای شروع

بعد سریع رفتم تو اشپزخونه با سرعت از تو کابینت شیشه عدس رو درآوردم، بدو رفتم تو دستشویی بالا اوردم، برگشتم سریع عدس ریختم تو قابلمه اب ریختم روش سریع باز رفتم بالا اوردم و برگشتم..

گذاشتمش بالا و سریع اومدم دراز کشیدم

بعد چند دقیقه باز رفتم بالا اوردم

به خیال منو شوهرم این حالت تهوع کاملا طبیعی بود و هیچ راه حلی نداره.

نمیتونستم دیگه تحمل کنم کبود شده بودم دهنم سفید شده بود.

به خواهرم زنگ زدم گفت فامیل شوهرش اینجوری بوده رفته دکتر خوب شده

گفتیم عه راه حل داره پس..

شوهرم گفت نمیشه هیچی نخوری اینجوری اسید معده بالا میاری

منم گفتم جون ندارم عدس رو پیاز داغ کنم

شوهرم هم تا اون روز حتی یه تخم مرغ بلد نبود د رست کنه

حتی بلد نبود گازو روشن کنه اصلا یه چیز افتضاحی که کلا بیخیال این بودم اون غذا درست کنه

گفت عیب نداره پیازش نکن همینجوری بخور ازش

منم اوردم ازش تند تند خوردم چند قاشق

تند تند اب دهن قورت میدادم

باتمام توانم تلاش میکردم بالاش نیارم

رفتم تو اتاق

کنار تخت

زیر پنجره

پنجره باز بود زیر هوای ازاد دراز کشیدم و مدام اب دهنمو قورت میدادم

وای دیگه نمیتونستم دووم بیارم

همش به چیزای خوب فکر میکرم که بالا نیارم

هوای تازه استشمام میکردم

شوهرم لباس هامو اورد

با هزار بدبختیم اروم اروم جوری پوشیدم که غذارو بالا نیارم

خدایا این من بودم این همه خودمو کنترل کردم؟؟

خاستن توانستن است

پوشیدم تو حالت دراز کش بودم زیر تخت

شوهرم اماده شد رفت دم در سریع منم بلند شدم رفتم

نشد که نشد دویدم تو دستشویی همشو بالا اوردم

اه چقدر چندش بود گریم میومد

وای خیلی حالم بد بود حالت تهوع شدید داشتم

خودمو کنترل کردم

تو کیفم شوهرم نایلن فریزر گذاشته بود

رسیدیم مطب دکتر

رفتم تو راهرو نشستم و نایلن دستم

که حالم بد شد تو بالا بیارم

خلاصه نوبتم شد و دکتر کلی امپول برام نوشت

دو نوع امپول بود که یک روز در میان باید نوعشو عوض میکردم

یک روز از این

یک روز از اون

اومدیم خونه تو راه چند بار بالا اوردم

شب شده بود

رو تخت دراز کشیدم شوهرم امپول رو برام زد

وای من از امپول وحشتناک ترس دارم برخلاف قد درازم

زدش

دراز کشیدم

یه حال عجیبی شدم

احساس میکنم خودم نیستم

تاثیر آمپوله

گیج و منگ بودم

حس میکردم شوهرم رو نمیشناختم یه حس خیلی عجیب که مشابهش ندیدم تا به حال

رو تخت زیر پتو بودم

سرم گیج میرفت و حس عذاب وجدان داشتم حس میکردم باید بلند شم یه کاری برای شوهرم انجام بدم

حس میکردم دارم وقتمو هدر میدم

نمیدونم چجوری از حسم بگم

خیلی عجیبه

با اینکه احساس میکنم باید بلند شم کاری بکنم ولی اصلا نمیتونستم تکون بخورم

سرم گیج میرفت

ولی با این حال اصلا حالت تهوع نداشتم خداروشکر

خوابم برد

بیدار شدم حس عذاب وجدان باهام بود و اون حال عجیب یکمی تو وجودم بود

حس بدی بود فقط میخاستم گریه کنم


از فردا هرروز، روزی یه امپول برام میزد شوهرم

همیشه تو زندگیم از آمپول فراری بودم آخر عاقبتم با آمپول گره خورده بود انگار...


همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!

۲

بعد یه مدت خواهربزرگم دعوتم کرد

رفتم اونجا

با اینکه آمپول میزدم ولی بوی هرچیزی اذیتم میکرد

موقع نهار شد

اون غذایی رو برام درست کرده بود که دوست داشتم چون قبلا درست کرده بود و بهش گفتم خیلی خوشمزست(مرغ و گوجه رو گذاشته بود وسط برنج باهاش دم بکشه)

شروع کردیم غذا خوردن

حالم اصلا خوب نبود

دلم نمیخاست یهو وسط سفره بلند شم برم دستشویی

خدایا چیکار کنم به زور خودمو نگه داشتم

چرا بوی همه چیز داره اذیتم میکنه

من که عاششششق بوی همه چیز تو خونه خواهرم بودم

دیگه نمیتونستم تحمل کنم وسطای غذا گفتم به شوهرم:(میشه بریم برام آمپول رو بزنی)

گفت باشه بریم

آمپول رو زد اومدم سر سفره

چند قاشق خوردم

ای بابا حالم بدتر شده که

حالت تهوع رو داشتم اون حس عجب که گفتم هم اضافه شد

سرم گیج میرفت و احساس میکردم کسی رو نمیشناسم گیج و منگ بودم

غذا رو که خوردم به هیچی دست نزدم، بیچاره خواهرم ظرفا رو جمع کرد و شست.

رفتم رو تخت دراز کشیدم همون حالی که ازش متنفر بودم اومد سراغم

من کلا ادمی ام که چیزی رو به روی خودم نمیارم و حالاتم رو خیلی به ندرت بروز میدم

هیچکی نمیدونست من چه حالی دارم

هیییچکی

حتی اگر میخاستم برای کسی حالم رو بگم چی باید میگفتم؟ همین الانم هرکاری میکنم نمیتونم توصیفش کنم

اصلا قابل توصیف نیست

رو تخت بودم صدای محو دوقلو هارو میشنیدم که بازی‌میکردن، صدای شوهرخواهرم که تشر میزد ساکت باشین خاله داره استراحت میکنه، وصدای احوالپرسی یه مهمون آقا!

خوابم برد

بیدار شدم

صدای برادرشوهرم میومد

با زور از جام بلند شدم رفتم

حالم یکم بهتر بود ولی اون حالت هنوز تو وجودم بود

اخر شب منو شوهرم و برادرشوهرم با پا رفتیم خونه

هوا خنک بود، ای کاش حال منم خوب بود


رفته رفته حالت تهوعم کم میشد

البته یه دوماهی طول کشید

وزن کم کرده بودم

خیلی میترسیدم

هیچکی نمیتونست بفهمه باردارم



اوج بیماری کرونا بود

اون موقع ترس کرونا وحشتناک بود

شوهرم بشدت وسواسیه.. بشششدددتتتتت

از اینور اونور به گوشش رسید یکی دوز زن باردار کرونا گرفتن و ال شد و بل شد..

گفت دیگه باید با کسی ارتباط نداشته باشیم

اوایلش قبول نکردم چون من خییییلی وابسته به خانواده بودم جوری که وقتی میرفتم خونشون و بر میگشتم شب گریه میکردم از دوریشون..

بعد از یه مدت که گفت تو حاظری بچت بمیره ولی بری اینور اونور و غیره و غیره منم که یه مادر بودم دلم یه جوری شد

گفتم نکنه اتفاقی بیفته برای بچه ای که تو شکمم بود و بهش وابسطه شده بودم

تو گروه خانوادگی یه پیام طویل نوشتم و گفتم ازین به بعد نمیخام با کسی ارتباط داشته باشم تا بچم بدنیا بیاد.. گفتم که این حرف شوهرم نیست و حرف خودمه و از ته دل راضیم

خواهربزرگم و مامان خصوصی پیام دادن که این کارت درست نیست و منم گوش نکردم

بقیه چیزی نگفتن.


واییی چقققدددرر دعوا کردیم تا اخرش راضیم کرد که با هنه قطع ارتباط کنم

چقدر سر این گریه کردم

خیییلی سخته

بخدا باید خودتونو بذارین جای من تا بدونین

تا منم حامله بودم و خیلی احساسی تر



همیشه به وضوح اون روز رو میبینم که.... هوا سرد و تاریکه، شوهرم سرکاره، زنگ میزنم به خواهرم بیاد دنبالمون بریم بیرون، میشه تو بچه رو ببری پایین؟ من الان میام... از طبقه ی ششم برم تو تراس و درحالی که نگران پسرم نیستم خودمو پرت کنم پایین... به همین راحتی بهترین روز زندگیم رو میسازم!
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز