من امشب حالم خوب نبود با دخترم و همسرم نرفتم بیرون اونا قبل از ۸ رفتن و هنوز نیومدن هروقت صمیمیت بینشون رو میبینم لذت میبرم هیچ روزی نمیشه که هم رو بغل نکنن اما من هیچ روزی نبود که از پدرم کتک نخورم
بخاطر همین هم با همسرم که از خودم ۱۵ سال بزرگتر بود ازدواج کردم اما هنوز هم بعد از این همه سال خانوادهام باعث عذابم هستن هروقت زنگ میزنن یا یه دردسر جدید درست کردن یا پول میخوان
خانواده شوهرم هم مدام بخاطر شرایط خانوادهام و اینکه تحصیلاتم پایین تر از همسرم هست بهم تیکه میندازن
البته تا قبل از بارداری دوومم تیکه نازایی ثانویه هم بود
همسرم سالهاست مجبوره در مورد سن و تحصیلات من به دوستهاییش که باهم رفت و آمد میکنیم دروغ بگه چون همسر بیشتر دوستاش پزشک یا دندان پزشک هستن و من هرجمله حرفی که میخوام در برابرشون بزنم باید قبلش کلی فکر کنم
قبل از انصراف از دانشگاه هم روم نمیشد به دوستام بگم متاهلم و بچهدارم بخاطر همین دوستیم رو ادامه ندادم
حتی سال ۹۱ با چندتا از کاربرهای اینجا قرار گذاشتیم هم رو ببینیم اما من نرفتم کلاً بخاطر گذشتهام از همه فراری هستم
دلم میخواد در زندگیم کسی به غیر از همسر و دخترم نباشه که البته اون دوتا هم همیشه سرشون شلوغه
و من امیدم به فرزند دومم هست و بیتابم که زودتر در آغوش بگیرمش
کسی هست که مثل من از زندگی خسته باشه؟