حدود یسال پیش خونه برادر شوهرم دعوت بودیم.اصرار کردن که شب بمونید و ما موندیم.دخترش تو همون ساختمون زندگی میکنه ما خانوما یعنی من و جاریم و دختر جاریم و بچه ی من ک اون موقع سه سال و چند ماهش بود رفتیم خونه اونا.یکم صحبت کردیم و هرکی رفت سرجاش ک بخوابه.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود و چقدر بود ک خواب بودیم.با صدای جیغ های وحشتناک دخترم از خواب پریدم.پشت هم و از ته دل جیغ میزد تابحال اونجوری ندیده بودمش
تا چشممو باز کردم خدای به سر شاهده یه عقرب سیاه بزرگ دیدم که بالا سرش بود و رفت سمت دیوار.اون دوتام بیدار شدم من سراسیمه دنبال کلید پریز میگشتم و داد میزدم یه عقرب بالا سرشه یه عقرب بالاسر(اسم دخترم)برق و زدن و چیزی نبود دخترمو بغل کردم ارومش کردم و خوابید.من تا دوساعت بیدار بودم که از نگاهای تیز بین جاریم دور نموند...
ادامه...