پارت 12
ساشا گنگ بود. باورش نمیکرد. فکر میکرد نعشه خواب بود. فکر میکرد داشت کابوس سر صبح میدید اما آن قبری که با دست خودش پر کرده بود، آن لرزی که تا صبح به جانش نشسته بود که نمی توانست رویا باشد. برادر پیچیده شده درون پتو های گران قیمت مادرش که نمیتوانست توهم باشد... آسا رنگ به رو نداشت. بنده خدا تازه از قبر در آمده بود، از آخرین غذایی که خورده بود چقدر میگذشت؟ ساشا دستپاچه صدایش را در سرش انداخت:
- آذر یه چیز شیرین بیار بدم بخوره داداشم رنگ به رو نداره. عین میت سفید شده میترسم خدایی نکرده از ضعف پس بیوفته...
صدایش کم کم تحلیل میرفت و به آن نگاه های خیره عاری از حس نزدیک میشد. مادر آنقدر فق و فق کرده بود که حتی نا نداشت برای دیدن پسر بزرگ ترش سر بلند کند. آنقدر بیحال و بیجان شده بود که حتی نمیتوانست از او سوالی بپرسد. ساشا که نزدیک شده بود، چشم دور تا دور فضای زیر زمین انداخت. تشک و لحاف های اضافی مادرش که حکم طلا جواهر داشتند در آنجا بقچه پیچی شده بودند. چند کمد پر از ظروف و دیگر وسایل قدیمیِ اضافی هم بود. زیر زمین با دو لامپ صد آفتابی روشن شده بود و آن زردی، چهره آسا را رنگ پریده تر نشان میداد. به خصوص که لب هایش هم ترک ترک و سفید شده بودند.
از وضعیت دستانش که بی حرکت روی لحاف افتاده بود نمیگفت بهتر بود. ساشا دلِ آنطور دیدن برادرش را نداشت. کنار مادرش روی دو زانو خم شده و با همان لحن محزون خطابش گرفت:
- حرف نزده از دیشب؟
- نه مادر... نه مادر حرف نزده بچم! بچم عین روح شده. دکتر خبر کنید، به داد بچم برسید یه چیزیش شده. سکته نکرده باشه زبونم لال؟ از ترس لال نشده باشه مادرش بمیره؟ بچم از دستم رفت ساشا یه کاری کن مادر... میبینی چطور نگاه میکنه؟ میبینی منو نمیشناسه؟ بچم از دیشب تا پلکش روهم میوفتاد مثل بید از جا میپرید، عین اسفند روی آتیش سرخ میشد و چشماش قرمز میشدن. بچم نکنه درد داره مادر؟ نکنه زهرش ترکیده ها؟
ساشا سر مادرش را به سینه چسباند. از حال مادرش بغض بیخ گلویش را چسبیده بود. چشمانش را نمیتوانست از برادرش جدا کند. با دیدن نگاه غریبه او، ساشا هم نگران شده بود. میترسید که نکند به قول مادرش از آن تنگی و تاریکی سکته کرده باشد؟ نکنه زبانش از ترس بند آمده باشد؟ اما باز هم امتحان کرد. باز هم برادر شبیه به تکه یخش را خطاب گرفت تا بیشتر خودش را نگران کند:
-آسا خوبی؟ حرف نمیزنی؟ نمیگی چیشد؟ نمیگی او نامردا...
ورود آذر با سینی صحبانه باعث شد ساشا ناامید زبان به دهان گرفته و رویش را سمت آذر بچرخاند. مادر اما کم مانده بود همانجا از حال برود. آذر با دیدن حال آسا، کاسه چشمانش پر شد و درحالی که روی زانو نشسته بود، سینی را روی زمین گذاشت و با کوبیدن مشت به سینه خودش با بغض نالید:
- الهی بمیرم براش که چی کشیده...
ساشا سر مادرش را از سینه اش جدا کرده و با پیش کشیدن سینی صبحانه، آذر را خطاب گرفت:
- آذر مامان رو وردار ببر یه آبی به دست روش بزنه قرصی چیزی بده بگیره بخوابه. حالش خوب نیست میترسم خدایی نکرده کاری دستمون بده...