2777
2789
عنوان

معرفی بهترین رمان عاشقانه جدید | رمان نبش قبر

| مشاهده متن کامل بحث + 1007 بازدید | 22 پست

پارت 11


آن شب با سختی اش با قاطعیت به هرکدامشان فهمانده بود که خوابی در کار نبوده و  همه چیز واقعی بود!  رامین و ساشا با لرزیدن گوشه قبرستان، آذر با خشک شدن روی مبل از استرس و مادر از زور چندین ساعت گریه پیا پی فهمیده بودند آسای اعدام شده را زنده به گور کرده اند!
آذر به سمت شش دری خانه شان که با تابیدن آفتاب، انعکاس آبی و زرد شیشه های پنج ضلعی اش روی فرش افتاده بود راه گرفت و از یکیشان خارج شد. دمپایی پلاستیکی حیاط را به پا کرد و به سمت آشپزخانه انتهای خانه راه گرفت تا برای خانواده  ماتم زده اش صحبانه تهیه کند. 

سخت مشغول دم گذاشتن چایی و خورد کردن خیار و گوجه ها بو که زنگ در خانه از جا پراندش. استرس باز هم قالب وجودش شد و فکر کرد پلیس ها آمده بودند... چادر خاکستری خال خالی را از گیره داخل آشپزخانه به سر کشید و با قدم های مردد، سمت در راهی شد. قبل از باز کردن در با صدای پر استرسی پرسید:

- کیه؟

- منم آذر باز کن درو.

صدای برادر بزرگش دلش را قرص کرد و او  سریعا  در را گشود. رامین و ساشا با سر و وضع آشفته خاکی، چشمان سرخ و پای چشم گود رفته مقابل در بودند. عطسه رامین آذر را به خود آورد و به تندی از جلوی در کنار کشید. ماندن چندین ساعت در سرمای زمستان، رامین را مریض کرده بود. ساشا  مستقیم سمت زیر زمین راه گرفت و رامین پس از بوسیدن پیشانی آذر، به سمت اتاقش راه گرفت تا استراحت کند.
رامین میانه راه دمپایی پلاستیکی های عیوان را با شتاب سمت قفس بزرگ مرغ ها پرت کرد و داخل اتاق خودشان شد. خانه شان نسبتا بزرگ بود، بزرگ و پر جمعیت، بزرگ و پر فروغ؛ البته فروغش تا زمانی روشن بود که آسا، گیرِ آن مخصمه نیوفتاده بود. هنوز هم هیچکس نمیدانست چه شده. هنوز هم در خاطر خانواده، دستگیری ناگهانی برادرشان مبهم بود. آسا با هیچ کس حرف نزده بود. هیچکس روحش هم از ماجرا خبر نداشت اما خوب می دانستد آسای خوش قلب و خوش دین، نمیتوانست قاتل باشد!
بزرگی خانشان دست کم به هزار متر می رسید. حجره های اتاق هرکس مجزا بود و کسی در زندگی خصوصی دیگری سرک نمی کشید. باهم صمیمی بودند، بر خلاف بسیاری از زندگی کنار یکدیگر لذت می بردند و رامین با وجود داماد سر خانه بودنش هیچ وقت احساس غریبی میانشان نکرده بود. حیاط نسبتا بزرگی داشتند. یک چیز هول و هوش دویست متری میشد. حوض بزرگ وسط حیاط که به رنگ آبی منبت کاری شده بود نشان از وضع مالی نچندان بدشان میداد.

در گوشه حیاط پایین ایوان سمت راستی یک قفس بزرگ اتاق مانند برای مرغ های مادر گذاشته بودند. پیرزن بی نوا پس از مرگ شوهرش تنها دلخوشی اش آب دانه دادن به همان پرنده ها بود. آشپزخانه انتهای حیاط بود. دور از خانه و مجزا! برای رسیدن به آشپز خانه باید کل حوض را دور میزدند و از پاگرد سرامیکی موکت شده آشپزخانه می گذشتند. برای راحتی کار، یک یخچال هم درون خانه جا داده بودند تا برای خودرن یک لیوان آب آنقدر به زحمت نیوفتند.

مرغ ها سر و صدایشان از بابت ضربه ای که دمپایی رامین به آنها زده، در آمده بود. آذر اما یک جا بند نبود. شبیه مجنون ها می ماند. یک آن میخواست به اتاق رامین برود و ماجرای شب را بپرسد. تا میخواست قدم سمت اتاقش بگذارد پایش سست می شد و برای دیدن دوباره آسا میخواست به زیر زمین برود. از آنجا هم چندی نگذشته غافل و به آشپز خانه بازمیگشت. دل توی دلش نبود. نمیتوانست روی پا بند شود. کم کم داشت اتفاق رخ داده را درک میکرد. کم کم داشت غیر ممکن بودن ماجرا را کنار زده و باور میکرد برادرش از قبر برگشته بود. داشت باور میکرد دعا های سر سجاده اش حاجت گرفته اند. آخر از روزی که حکم اعدام برایش بریدند تا خود لحظه اعدام هیچکس حریف آذر نشده بود. یک تنه و بی وقفه پای سجاده دعا میکرد و جان برادرش را از خدا طالب بود. آذر حس میکرد حاجت روا شده. باید نظری میداد، آنقدر زیاد که در و همسایه دهانشان باز میماند. باید لطف خدایش را به گونه ای در خور جبران میکرد اما هنوز موضوعات مهم تری وجود داشت. مشکلاتی مثل خودِ آسا!
آذر یک دور دیگر به دور خود درون آشپزخانه زد و باز هم خود را به تدارک صبحانه مشغول نشان داد...


https://98ia.net/?p=507

پارت 12

ساشا گنگ بود. باورش نمیکرد. فکر میکرد نعشه خواب بود. فکر میکرد داشت کابوس سر صبح میدید اما آن قبری که با دست خودش پر کرده بود، آن لرزی که تا صبح به جانش نشسته بود که نمی توانست رویا باشد. برادر پیچیده شده درون پتو های گران قیمت مادرش که نمیتوانست توهم باشد... آسا رنگ به رو نداشت. بنده خدا تازه از قبر در آمده بود، از آخرین غذایی که خورده بود چقدر میگذشت؟ ساشا دستپاچه صدایش را در سرش انداخت:

- آذر یه چیز شیرین بیار بدم بخوره داداشم رنگ به رو نداره. عین میت سفید شده میترسم خدایی نکرده از ضعف پس بیوفته...

صدایش کم کم تحلیل میرفت و به آن نگاه های خیره عاری از حس نزدیک میشد. مادر آنقدر فق و فق کرده بود که حتی نا نداشت برای دیدن پسر بزرگ ترش سر بلند کند. آنقدر بیحال و بیجان شده بود که حتی نمیتوانست از او سوالی بپرسد. ساشا که نزدیک شده بود، چشم دور تا دور فضای زیر زمین انداخت. تشک و لحاف های اضافی مادرش که حکم طلا جواهر داشتند در آنجا بقچه پیچی شده بودند. چند کمد پر از ظروف و دیگر وسایل قدیمیِ اضافی هم بود. زیر زمین با دو لامپ صد آفتابی روشن شده بود و آن زردی، چهره آسا را رنگ پریده تر نشان میداد. به خصوص که لب هایش هم ترک ترک و سفید شده بودند.

از وضعیت دستانش که بی حرکت روی لحاف افتاده بود نمیگفت بهتر بود. ساشا دلِ آنطور دیدن برادرش را نداشت. کنار مادرش روی دو زانو خم شده و با همان لحن محزون خطابش گرفت:

- حرف نزده از دیشب؟

- نه مادر... نه مادر حرف نزده بچم! بچم عین روح شده. دکتر خبر کنید، به داد بچم برسید یه چیزیش شده. سکته نکرده باشه زبونم لال؟ از ترس لال نشده باشه مادرش بمیره؟ بچم از دستم رفت ساشا یه کاری کن مادر... میبینی چطور نگاه میکنه؟ میبینی منو نمیشناسه؟ بچم از دیشب تا پلکش روهم میوفتاد مثل بید از جا میپرید، عین اسفند روی آتیش سرخ میشد و چشماش قرمز میشدن. بچم نکنه درد داره مادر؟ نکنه زهرش ترکیده ها؟

ساشا سر مادرش را به سینه چسباند. از حال مادرش بغض بیخ گلویش را چسبیده بود. چشمانش را نمیتوانست از برادرش جدا کند. با دیدن نگاه غریبه او، ساشا هم نگران شده بود. میترسید که نکند به قول مادرش از آن تنگی و تاریکی سکته کرده باشد؟ نکنه زبانش از ترس بند آمده باشد؟ اما باز هم امتحان کرد. باز هم برادر شبیه به تکه یخش را خطاب گرفت تا بیشتر خودش را نگران کند:

-آسا خوبی؟ حرف نمیزنی؟ نمیگی چیشد؟ نمیگی او نامردا...

ورود آذر با سینی صحبانه باعث شد ساشا ناامید زبان به دهان گرفته و رویش را سمت آذر بچرخاند. مادر اما کم مانده بود همانجا از حال برود. آذر با دیدن حال آسا، کاسه چشمانش پر شد و درحالی که روی زانو نشسته بود، سینی را روی زمین گذاشت و با کوبیدن مشت به سینه خودش با بغض نالید:

- الهی بمیرم براش که چی کشیده...

ساشا سر مادرش را از سینه اش جدا کرده و با پیش کشیدن سینی صبحانه، آذر را خطاب گرفت:

- آذر مامان رو وردار ببر یه آبی به دست روش بزنه قرصی چیزی بده بگیره بخوابه. حالش خوب نیست میترسم خدایی نکرده کاری دستمون بده...

https://98ia.net/?p=507

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

پارت 13
مادر اما از درد مرگ پسرش دق کرده بود. دیگر بالا تر از دق کردن نبود که روی دستشان بی اوفتد. نمیخواست یک لحظه هم از آنجا جدا شود. قبل از مداخله آذر، مادر با لحن بغضدارش لب زد:

- نکن ساشا اگه بخوابم بیدار شم آسام نباشه چی؟ نمیرم من، نمیخوابم مادر میخوام بشینم همینجا نگاش کنم. نمیذارم دیگه از جلو چشمم دورش کنن.

- مامان نکن خودتو اینطوری. بیا بریم بالا ساشا یه فکری میکنه. بیا بریم قربونت بشم طاقت ندارم بیشتر از این تو این حال و روز ببینمش. به قران دلم ریش میشه. هی میاد جلو چشمم اونموقع که با کت شلوار اتو کشیدن اومد تو خونه و دلم کباب میشه. پاشو مادر من پاشو. توام از پا بیوفتی کی آسو رو آروم کنه، دختره یه کله از دیشب خوابه، میترسم تو خواب فشارش افتاده باشه. پاشو که ستون این خونه تویی توام بیوفتی رو دستمون که واویلا...

مادر با فق و فقی که یک لحظه هم آرام نمیشد تکانی به جسمش داد. قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقی داشت، البته نمیشد چاق اسمش را گذاشت، از بابِ چهار شکم زاییدن شکمش بزرگ مانده و دیگر اعضای بدنش لاغر بود. آذر درحالی که دست مادرش را برای حفظ تعادل گرفته بود، نگاهش را به سختی از برادر بدبختش دزدید.

اتاق زیرزمینی بوی نا میداد. مدت ها بود کسی درش را باز نکرده بود، آخرین بار ها همان وقت هایی بود که خودِ آسا برای تمرین گویندگی و دکلمه خوانی به آنجا میرفت. بی سر صدا بود، مکان روح نداشت، درست مثل حال آسا. ساشا کمی خودش را جلو کشید و با کف دست پاچه شلوار خاکی اش را تکاند. چشمش به برادرش بود بلکه واکنشی از او ببیند. دستش را سمتش دراز کرد و آسا همچنان مانند یک مجسمه به یک نتطقه مبهم خیره بود. جایی نزدیک به سوراخِ آجر های دیواره زیرزمین که زمانی با ساشا، آذر و آسو پر از نقاشی اش کرده بودند. ساشا با گرفتن رد نگاه برادرش خاطرات برایش زنده شد. آن زمان هایی که نوک مداد رنگی را آنقدر در دهان فرو می بردند تا روی دیوار آجری رنگ دهد... سپس شروع به کشیدن آن خزعبلات خانه و کوه می کردند، رنگ مدادشان زود تمام میشد اما با تلاش و پا فشاری آنقدر مداد را در دهان می کردند که زابانشان به رنگ مداد در می آمد.
ساشا همواره اصرار به آبی کردن تمامیه نقاشی اش داشت و انقدر مداد های آبی کمرنگ، پرنگ و بنفش را مک می‌زد که دهانش به رنگ کبود می‌گرایید و شبیه کتک خورده ها می‌شد.
آذر دهانش قرمز و دهان آسا ترکیبی از هفت رنگ رنگین کمان بود، از همان اول او در همه چیز تعادل را رعایت می‌کرد. در آن زمان ها آسو کوچیک تر از آن حرف ها بود که به رنگ خاصی علاقه داشته باشد، آسو با شیطنت از تف او هم برای خیس کردن مداد های خودش بهره می برد و به عنوان جاییزه همانی را می‌کشید که دخترک بینوا می‌خواست.
ساشا از یاد آوری خاطرات گذشته آه جان کاهی کشید و با بیرون دادن نفسش مشغول لقمه گرفتن شد. او همزمان نگران مهمان هایی ام بود که هر آن ممکن بود سرنزده سر برسند.

https://98ia.net/?p=507

پارت 14


هرچند که برای یک اعدامی چندان فاتحه خوانی نمی‌آید، اما باز هم آسا اعتبار و انسانیت و رفاقت خودش را داشت. هنوز هم در مغز خیلی ها نمی‌گنجید، پسر غیور و ساکتی مثل آسا دست به چنین کاری زده باشد. حتی در زمانی که حبس می‌کشید تا حکمش مشخص شود، از زندان بان تا زندانی ها متعجب از آرامش و بی حاشیه‌ای او بودند و برای جوانی و زیبایی اش دل می‌سوزاندند.
ساشا سر تکان داد تا افکار ضد و نقیصش بریزند و برای برادر عزیز تر از جانش لقمه گرفت و آن را نزدیک لبش برد. او از حرکت دستش یکه خورد و ترسیده به عقب خیز برداشت. پتو به دورش پیچید و از پشت با سر به زمین افتاد. چیزی تا گریه ساشا نمانده بود، لقمه را همان جا روی زمین انداخت و برای بلند کردنش خیز برداشت، در بالای سرش سر آسا را بلند کرد و روی ران پایش قرار داد و با نوازش موهای نابسامانش آهسته گفت:
- براروم چرا اینجوری می‌کنی؟ بخدا اگر بذارم کسی اذیتت کنه، قول شرف دادوم!
خم شد سرش را مانند مادر داغ فرزند دیده چندین و چند بار بوسید و محکم با خود فشردش. بلاخره آسا بی حرکت مانده بود و نوبت به آغوش برادرانه رسیده بود، هرچند که اگر آن پتو های مزاحم آن طور به دورش نپیچیده بودند، هرگز آن فرصت را به ساشا نمی‌داد.
بلاخره با ناز و نوازش های ساشا اشتهای آسا باز شد و اینبار وقتی لقمه را به سمت دهانش آورد حرکت خارج انتظاری از خود بروز نداد.
تازه پی برده بود تا چه حد گرسنه است، گویی قبل از لقمه های سخاوت مندانه پسر هرگز نمی‌دانست او با غریزه خوردن به دنیا آمده و برای ادامه حیاط نیازمند غذا است.
ساشا از خوراک با اشتهای برادر به وجد آمده بود، اما از ترس اینکه مبادا آسا از هیجان او بترسد داد و بی داد راه ننداخته و تا اتمام صبحانه حتی یک کلمه هم من باب صدا کردن خانواده از دهانش خارج کرد.
پس سیر شدن شکمش ناخودآگاه سر به زمین گذاشت خوابید، بهتر بود بگویم از هوش رفت. ساشا ابتدا کمی ترسید اما بعد از چک کردن علائم حیاطی اش به سرعت سینی را برداشته و از پله ها به حیاط دوید.

https://98ia.net/?p=507

پارت 15

نه تنها آسا بلکه همه اعضا خانواده جز او به خواب رفته بودند، رامین و آذر در اتاق مخصوص به خودشان و مادر هم در کنار آسو دختر کوچک و غشی خانواده.
او و ذوقش با دیدن اعضا خواب خانواده سرکوب شدند، از سوز هوا به خود لرزید و با برداشتن دو متکا او هم به زیر زمین رفت تا کنار آسا بخوابد.
کنارش دراز کشید، از ترس اینکه مبادا در خواب بترسد، بدون لمس فقط تماشایش می‌کرد. قیافه مردانه و جذاب آسا حتی در خواب و در آن وضع وخیم هم نور خود را داشت.
ساشا باید به عنوان بزرگ تر خانواده فکری می‌اندیشید، به زودی هفتم و چهلم نمادین برادرش در راه بود و اگر بنا به مخفی ماندن قضیه بود باید چاره ای می‌اندیشیدند. برادرش در شرایطی نبود که دوباره بتواند به زندان برگردد، اصلا فکر به این قضیه و اعدام دوباره اش به سطوح می‌آوردتش.
کلافه موهایش را چنگ زد و با جرقه زدن مکانی در سرش بی اختیار لب زد:
- کلبه آقا جون!
سپس با دست به روی دهانش کوبید تا مبادا صدایش باعث بیدار شدن برادر شده باشد و ادامه فکرش را در دل از سر گرفت.
فکر کرد بهتر است آسا را به مکان فراموش شده و دور از دست رسی بفرستد، اما در صورت غیبت هر کدام از اعضا خانواده و ناراحت نبودن باقی اعضا ضن بدخواه ها را روشن می‌کرد.
او ابتدا خیال کرد با برادرش برود، اما بعد فکر کرد در این صورت مادرش تاب دوری دوباره پسر محبوبش را نمی‌آورد. بار دیگر ناخودآگاه زبانش زودتر از مغزش کار کرد و گفت:
- پرستار...
با این فکر چشم های خودش هم گرم شد و گذاشت ایده اش را بعد از استراحت کل خانواده بیان و عملی کند. اینطوری می‌توانستند از سلامت برادرش هم اطمینان حاصل کنند. در آن شرایط آوردن هر دکتر معتبری به بالین آسا خطرناک بود و باید می‌فهمیدند او مشکل جسمانی ندارد.

https://98ia.net/?p=507

پارت 16


ایلماه از پشت بام خانه مادربزرگ به پایین آویزان شده و در حین تماشای خیابان و آمد و شد ماشین ها صدای اذان ظهر به گوشش رسید. خانه مادر بزرگ با مسجد جامع شهر چندان فاصله ای نداشت، از همان پشت بام ساختمان دو طرفه هم می‌توانست گلسته و گنبدش را ببیند.
چشم هایش را بست 
و خسته و افسرده آرزو کرد:
- الهم صل علی محمد و آل محمد، خدایا یه کار خوب برام رقم بزن! دیگه نمی‌خوام مامانمینا سرزنشم کنن.
او بعد از گذراندن دوره آزاد بهیاری، گرفتن لیسانس حسابداری و گرفتن مدرک تزریقات همچنان بی کار بود و در هر شغلی یک هفته بیشتر دوام نمی‌آورد.
همان لحظه برای گرفتن وضو و خواندن نماز اول وقت پله ها را پایین رفت.
با خود قرار گذاشته بود بعد از نماز و نهار با دست به سر کردن خاله مجردش از نو آگهی های شغلی را چک کند.
چنان در دلش لج افتاده بود که حد و حساب نداشت، لجاجت بچگانه نبود، غرور داشت! میخواست به خانواده اش اثبات کند بی دست و پا نیست، میخواست تو دهنی باشد برای برادری که بی مصرف میخواندش و هر بار مسخره اش میکرد. خانواده اش آتقدر ها هم بد نبودند اما ایلماه دلنازک بود. اگر بر فرض مثال مادرش به مزاح میگفت دیدی در فلان کار هم بیشتر از یک هفته نماندی به روی مادر میخندید اما ته دلش احساس بی مصرف بودن میکردن، احساس پوچی! احساس آنکه هنوز به حقش از زندگی نرسیده بود...
موهای نسبتا بلند فر خرمایی اش را پشت گوش زد تا در وضو مزاحمش نشود. شیر روشویی ساده و بی طرح و نقش خانه مادربزگش را باز و پس از شستش دست و صورت، مشغول وضو گرفتن شد.
وضو که گرفت، درحالی که آب دستش را به اطراف می چکاند خاله اش را خطاب گرفت و پاهایش را روی فرش های دستپاف مادربزرگش خشک کرد.
- خاله این چادر گل صورتیه کجاست با جانماز آقاجون؟
صدای تیز و بلند خاله طاووس، از فاصله نچندان دور به گوش ایلماه رسید و قدم هایش را آگاه کرد:
- گذاشتم روی طاقچه حسن یوسف ها، جانماز آقاجونم بالای کتابخونشه.
ایلماه پذیرایی کوچک خانه را دور زد و خود را به اتاق منتهی به باغ رساند. همان اتاق محبوب آقاجون که حسابی به سر و رویش رسیده و مهمان هایش را در آنجا می نشاند.
سرتاسر خانه پر بود از فرش های دستباف با طرح های سنتی قرمز و قهوه ای رنگ، تمامش هنر دست ننه الماس بود. او و دختران بزرگش... خاله های ایلماه! هوا سرد بود و کلفتی و اصالت فرش ها، به خانه شان گرمی میداد.

https://98ia.net/?p=507

پارت 17

الیماه با رسیدن به طاقچه کوتاه و سیغل نشده ای که با یک پارچه گلدوزی شده پوشیده شده بود، دستش را به برگ های حسن یوسف کشید. در حضور ننه الماس و آقاجانش نمیتوانست آنطور بی پروا به برگ ها دست نوازش بکشد. اگر اینکار را میکرد ننه الماس به تندی فک بدون دندانش را به حرکت در می آورد و با لحجه غلیطش الیماه را خطاب میگرفت گه:
- رودوم نکن، قهر میکنن ننه.
الیماه با همان کنجکاوی دیرینه کودکی هایش برگ های پت و پهن حسن یوسف را بالا زد تا از وجود شته ها آگاه شود. با دیدن آن موجودات ریز سفید رنگ، با لذت خاصی مشغول به له کردنشان شد. اینکار عجیب او را خشنود میکرد، انگار آرامش میگرفت. باز هم جای ننه خالی بود که هزار غرولند سرش کند و بنالد که گل هایش تازه جان گرفته اند.

به سختی دست از کارش کشید و چادر را از طاقچه برداشت. سطل ماستی سیاه شده پایین طاقچه را برداشت تا بعد از نماز، تفاله چای ها را درونش ریخته و به نیابت از آقاجان پای حسن یوسف ها چای بریزد تا جان بگیرند.
درحالی که چادر را زیر بغلش زده بود انتهای اتاق رفت و یک دستی، در حینی که روی پا پنجه کشیده بود، سجاده آقاجان را پایین آورد. احترام خاصی نسبت به آن سجاده و تسبیح تبرک کربلا داشت. انگار هربار که سر آن سجاده قامت نماز می بست، خدا حرف دلش را میشنید.
خانه مادربزرگش چندان بزرگ نبود اما چنان باغ هفت میوه ای داشت که دل الیماه را می برد. خانه شان نهایت به صد متر میرسید که پنجاه مترش به همان اتاق شعمدانی ها اختصاص داشت. کنار طاقچه گل ها، یک در فلزی که پدربزرگ قهوه ای رنگش زده بود رو به باغ باز میشد. البته از ورودی خانه هم به باغ راه بود اما آن در، در نظر نوه ها منتهی به گنج بود چرا که مستقیم به درخت های گردو و هلو وصل میشد. آقاجان همیشه در ایام کودکی اش آن در را قفل و کلیدش را دست ننه می داد. بچه ها از آن باغ و هلو های درشت شیرین شکم سیری نداشتند. مزه هلو های آب دار سرخابی رنگ، هنوز هم زیر دندان ایلماه مانده بود.
چشم از باغ و درختان هرس شده در سرما گرفت و سجاده را باز کرد. چادر به سر کشید و قامت نماز بست. در طول نماز نیم ساعته اش که با عشق اقامه میکرد مدام از خدا میخواست از آن بلاتکلیفی نجاتش دهد. سر هر سجده میخواست راهی جلوی پایش بگذارد که از آن زندگی راکد تکراری نجات پیدا کند. حقیقتا ایلماه دختر شادی بود، انرژی بالایی داشت اما دست سرنوشت، او را به چنان بالاتکلیفی و سختی ای کشانده بود که خنده، با لبانش غریبی میکرد.

سنی نداشت که پدرش در یک صانحه رانندگی از دنیا رفته بود. پنج یا شش سالش بود، از پدر خاطره چندانی یادش نمی آمد اما در ماه، دست کم دوبار به مزارش میرفت و با گلاب قبرش را میشست. در و دل هایش هم نسیب آن قبر خاکستری بود که با خطی خوش، یک بیت شعر بختیاری رویش کار ثابت دوام نمی آورد.
در دل دعا دعا میکرد که کاری که یافته بود، درست از آب در بیاید، یعنی صاحبکار ناتو یا محیط نا امنی نداشته باشد. هرچند که ایلماه سر نماز به خود و خدایش قول داده بود آستانه تحملش را بالا ببرد.
مرضیه پای گاز قرمز قدیمی خانه پدربزرگ ایستاده و از قابلمه روحی کوچک داشت دمپخت داخل دیس میکشید.
الیماه به ساعت دیواری نگاه انداخت و گفت:
- مرضیه سهم منو بکش ببرم خونه. کار دارم.
مرضیه دست کم ده سال از او بیشتر سن داشت اما از قضا مجرد بودن و سرزندگی اش، موجب صمیمیت میانشان بود. درحدی که گه گاهی ایلماه فراموشش میشد او را خاله خطاب کند. مرضیه اخم درهم کشید و با تمسخر ناپروده خواهرش به حرف آمد:
- خاله امون از این کارای تو که تمومیم نداره. بشین دو لقمه بخور بعد برو، بری تک تنها بشینی تو اون قوطی کبریت که چی؟ بمون باهم دستی به سر و روی باغ بکشیم تنهایی از کت و کول افتادم. یکیم نمیاد مارو بگیره راحت شیم بخدا...
صدای زنگ پیام تلفن ایلماه، موجب شد مانند برق گرفته ها و بی توجه به غرولند های مرضیه به صفحه پیام گوشی اش خیره شود. کم مانده بود از خوشی جیغ می کشید... برای مصاحبه حضوری خواسته بودنش!

https://98ia.net/?p=507
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز