پارت7
آسو دختر کوچک خانواده بود، شیره به شیره آسا و حسابی وابسته به برادرش بود! دردِ اعدام حامی اش و به خاطر سپردن مرگ داعمی اش به قدری برایش سخت بود که دیدن دوباره اش، با تن عریان برایش مانند به دیدن روح بود و هوشش را می برد.
ساشا، برادر بزرگ ترش به خواب بیداری خودش یقین نداشت، نزدیک شد و با کنار زدن مادرش و آذر، دستی به شانه لخت برادرش کشید و انگار باور کرده باشد، عقب کشید و خطاب به رامین داماد سر خانه شان لب زد:
- خواب نیستم. خواب نیستیم! خودشه. زندست، سالمه...
قطره اشکی از شوق از چشمانش سرازیر شد و با محبت به عزیز دردانه اش نگاه کرد. آذر که دیده بود نمیتواند بغضش را در آغوش آسا خالی کند، وسایل پاسنمان را گوشه ای گذاشت و خودش را در آغوش برادر بزرگ ترش انداخت. در حالی که بغضش را رها کرده بود خطاب به ساشا لب زد:
- زندست ساشا، اومده! داداشم رو زنده به گور کردیم ساشا...
همه تازه از بهت برگشتن آسا در آمده بودند که آذر درد حقیقی ماجرا را در سرشان کوبید. تصور آنکه چه دردی به برادر خودشان متحمل شده بودند هم سخت بود. آسا اما بی خیال از همه جا گرم شده بود و داشت با تعجب به خوشحالیِ در حین غم خانواده ای که به یادشان نمی آورد نگاه میکرد. هنوز هم نمیدانست چرا آنجا رفته بود، هنوز هم نمیتوانست درک کند چه بلایی سرش آمده است.
رامین که احساسات کمتری نسبت به سایر اعضای خانواده به آسا داشت، علقش را به کار انداخت و با برداشتن بار سنگین وزنش از دیوار، دستی در موهای کم پشت تازه کاشته شده اش کشید و خطاب به ساشا گفت:
- زندست برادر زن زندست ولی قبرشو نبش کرده! صبح بشه و ببینن قبر باز شده میدونی میان دم در این خونه و اگه یکی از ما رو محکوم کنن تا یک سال حبص میبرن؟ تازه اگه بخوایم آسا رو بهشون ندیم که مفعودی جنازه هم اضافه میشه بهش...
آذر به تلخ زبانی شوهرش پی برده و با گرفتن نیشگون ریزی از بازوی پُر شوهرش، اشاره کرد زبان به دهان بگیرد. ساشا اما به فکر حرف های رامین فرو رفته بود. آن مردِ چاق با قد یک و هفتاد و سه، داشت حقیقت را می گفت. نگاهی به آسا انداخت. مادر هنوز مقابلش با فاصله چند قدمی نشسته بود و قربان صدقه ی رویش می رفت. به حتم که حاضر نبود پاره تنش را باز هم دست آن بی عدالت ها دهد... مانند جرقه از جا پرید و با گذاشتن دست پشت سر خواهرش، برای دلگرم کردنش، او را خطاب گرفت:
- دستشو پانسمان کن، بهش رسیدگی کنید.
سپس به رامین نگاه کرد. لبش را زیر زندان کشید و خطاب به شوهر خواهرش گفت:
- تو با من بیا.
افکر ساشا حسابی بهم ریخته بود، خودش هم نمیدانست باید چه کند فقط میدانست که اینبار، باید برادرش را نجات دهد. میدانست اگر اینیار هم او را از دست میداد، عذاب وجدان تا آخر عمر گلویش را ول نمیکرد. اگر باز هم دست آن عدالت بی عدالت میدادش، در آن دنیا، مقابل پدرش شرمسار میشد. رامین با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و پرسید:
- من؟ کجا؟
ساشا بی حرف دیگری خطاب به داماد پر حرفشان، سمت خروجی راه گرفت. کفش هایش را دم پا انداخت و منتظر خروج رامین شد. آذر همراه با رامین بیرون آمدند. آذر در حالی که بینی سرخ شده از گریه اش را بالا میکشید، نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگشان چرخاند. از حوض خالی گرفته تا ایوان و راه پله منتهی به پشت بام برایش سنگین شده بود. برادرش را خطاب گرفت و با دلهره ای که ته دلش را خالی کرده بود پرسید:
- ساشا چی میشه الان؟ کجا میری؟ اگه پلیس اومد چی؟