2777
2789
+حالا که همه چیز بِینمون تموم شده، بیا دوستِ معمولی باشیم _دوست معمولی چجوری میشه؟ آهان وایسا خودم بگم یعنی دیگه از این به بعد قرار نیست صبح زود تا از خواب بیدار شدی پیام بدی صبح بخیرمو نگی پامو از خونه نمیذارم بیرون...بعدشم انقدر زنگ بزنی که خواب از سَرَم بِپَره...! شاید حول و حوش ساعت ده پیام بدی: سلام، من فلان جام آدرسشو بلد نیستم...کمکم میکنی؟ بعدشم قرار نیست من پنج دقیقه بعد با موتور بیام اونجا و غافلگیرت کنم و ببرم برسونمت و دو ساعتم وایسم کارِت تموم شه که بعدش بریم جیگر بزنیم و گازِ دوغو بگیرم رو موهات...! همون یه جواب باید بدم که بلد نیستم ، ببخشید....خب دوست معمولی ایم دیگه!! دوستای معمولی با هم بیرونم میرن درسته؟ آره خب طبیعتا میرن دیگه! مثلا وقتی با بچه ها رفتیم بیرون ، سردت شد قرار نیست دستتو بکنی تو جیب من...بعدم هی بگی، ها کن تو گوشم، یخ کردم...! . +بس کن . _نه نه وایسا دارم فکر میکنم احتمال داره دقیقا همون موقع که دوستِ معمولی ایم و با هم رفتیم سینما تلفنت زنگ بخوره، لپات گل بندازه و بلند شی از جمع بری بیرون! . +تمومش کن . _چیه خب؟ دوست معمولی ایم دیگه... از شنیدنش اذیت میشی ؟ خب دارم برات میگم که دوست معمولی چه شکلیه... که قراره باشی و نباشی که قراره آخر شب آنلاین باشیم اما بدون شب بخیر بخوابیم! که قراره وقتی پیام دادی نَپَرم رو گوشی و ذوق نکنم....اصلا ده دقیقه بعد پیامتو بخونم ! که قراره از اولویت خارج بشی ! بزار یه چیزی بهت بگم تو برای من یا باید صفر باشی یا صد ! اینو بُکُن تو گوشِت که عشق وسط نداره....اگه داشت یعنی بازیه....مثل دل دادن قلوه گرفتنای امروزی...که آخرشم میشن دوست معمولی...همون چیزی که تو میگی! راستش حالم از دنیایی که توش زندگی میکنی به هم میخوره! درسته تو زرد از آب در اومدی اما من واسه لحظات زندگیم....واسه خاطراتی که با تو رقم خورد احترام قائلم! برو بذار بیشتر از این تأسف نخورم واسه انتخابم!

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

▼ همه چیز از آسمون اون کویر لعنتی شروع شد... اون آسمون زیباترین آسمونی بود که تا حالا دیدم ماه کامل بود و آبی رنگ! ستاره ها پر نور تر از همیشه، خوشه پروین و ستاره قطبی به زیبایی می درخشیدند. من چند هزار سالی به اون آسمون خیره شدم،درست مثل یک سبزی فروش که به یه نقاشی اکسپرسیونیسم نگاه می کنه، یه افتضاح درست و حسابی! منی که همیشه عاشق آسمون بودم دیگه هیچ لذتی ازش نمی بردم. اون لحظه بود که حس کردم که چقدر دلم واسه خودم تنگ شده! تلخ ترین حس دلتنگی، دلتنگی واسه خودته، واسه کسی که بودی... از اون شب به بعد شروع کردم دنبال خودم گشتم؛ به آهنگ هایی که گوش می کردم سر زدم، کتاب هایی که می خوندم، عطرهایی که می زدم، جاهایی که پیاده می رفتم...اما آخر سر یه دوشنبه خودم رو تو قلب کسی که سال ها پیش دوست داشتم پیدا کردم؛ بنده خدا فکر می کرد دلم واسه اون تنگ شده! ~ آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی/ #روزبه_معین
شاید برایتان عجیب باشد، اما من به وجود زامبی ها اعتقاد عجیبی دارم. قبل از آن باید بگویم که زامبی، آدم نیست. پیشترش البته که آدم بوده! ولی یکبار مرده است. بعد دوباره زنده شده و حالا دیگر آن آدمی که پیش تر بوده، نیست. بیشتر یک "چیز" است. یک چیزی شبیه آدمیزاد که قلب ندارد و مغزش کوچک است. بی هدف دور می چرخد. از این سو به آن سو. کار خاصی هم ندارد الا گاز گرفتن آدمیزاد. آدم را گاز می گیرد که آلوده شود. که قلبش از دست برود، که بمیرد و دوباره به شکل زامبی زاده شود. اینگونه است که نسل آدم ها رو به زوال می رود و نسل زامبی ها بدون اینکه نیازی به مهر، عشق و حتا قلب باشد، رو به افزونی می گذارد. راستش را بخواهید من زامبی زیاد دیده ام. شما هم دیده اید اما دوست دارید انکارش کنید. دموکراسی است دیگر. لااقل همین دور و بر خودتان را خوب چشم بندازید. زن ها، مردها، دخترها و پسر ها. خیلی هاشان آدم های گَزیده ای هستند. گزیده توسط یک زامبی. به سمت هیچ آدمی نمی روند، الا برای آلوده کردنش. برای گازگرفتنش. برای اینکه به تو ثابت شود قلب به درد نمی خورد. باید راه رفت، گزید، خورد و نسل زیاد کرد. نسل؟ اصلا همین که آدم ها میتوانند عشق قدیمی شان را به خاطر بیاورند و با تصورش درد بکشند، یعنی اینکه آن ها زامبی شده اند. گَزیده. توی هر رابطه ای بروند، با هر کسی بشینند و پا شوند و دست بدهند و آغوش وا کنند، باز هم قلب شان آنطور که باید نمی تپد.آن وقت هی با این می نشینند، با آن، آرام آرام قلبشان می میرد. دیگر اشک شان نمی آید. نفسشان تنگ گرفته نمی شود. از این سو به آن سو. از این زامبی به آن زامبی. حالا که خوب تر فکر می کنم اعتقاد به زامبی ها عجیب چیز نفس گیری است. این که آلوده باشی و ندانی. آلوده باشی و نخواهی که بدانی. راستی، اولین بار که یکی دیگری را گزید، گفت که چرا؟ یا همین طوری بوده؟ می خواست رابطه شان هوا بخورد؟ فاصله بیفتد توش؟ شما چی؟ دلتان برای دیدن آدمیزاد تنگ هست؟ اشکتان می آید هنوز؟ پناهگاهی دارید؟ پناهی؟ نفس بلند را چطور می نویسند؟ همانطور! . پانویس: یکی از ویژگی های زامبی ها اینست که همه شان یک طور فکر میکند. کسی از خودش نمی پرسد که چرا؟ نمی تواند بپرسد. پیش خودشان خیال می کنند زنده اند. خیال می کنند. خیال می کنند. با خودشان هم کاری ندارند. توی هیچ فیلمی، سریالی ، برنامه ای، کسی ندیده که یک زامبی ، زامبی دیگری را بکشد، بخورد، گاز بگیرد.زامبی ها به دنبال آدم ها هستند. آدم ها یا قلب ها؟چقدر شبیه زندگی ما. چقدر طعنه آمیز. کیِ باید بفهمیم؟ کی باید بفهمد؟ قلب هایمان کو اصلا؟ اشک هایمان؟ ها؟!
می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟ دزدی! شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش، یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده، احمقانه نیست؟ از فرداش همه می گفتن وای خدای من، مونالیزا دزدیده شده؟ مونالیزا...مونالیزا... بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه، حتی کافکا هم رفته بود، در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجیبه، نه؟ منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست، من میگم هرچیزی که ناگهانی از دست بره، ارزشمند میشه و مردم می پرستنش. / #روزبه_معین
@ya_da یک روز آرزو کردم زودتر بزرگ شوم، که کفش هایم پاشنه های بلند داشته باشد و دیگر جوراب های سفید تور دار و جوراب شلواری های عروسکی نپوشم، دلم می خواست بزرگ شوم تا دستم به کابینت های بالای آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست کنم و وقتی از خیابان رد می شوم مادرم دستم را نگیرد، فکر می کردم بزرگ می شوم و دنیا سرزمین کوچکی ست پر از شادی و من موهایم را به باد می دهم ، رژ لب های مادرم را می زنم و عشق را تجربه می کنم، همان عشقی که بین صفحات رمان ها و داستان ها می چرخید، حالا من بزرگ شده ام، تعدادی کفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به کابینت های بالای اشپزخانه کمابیش نمی رسد اما یک أجاق گاز برای خودم دارم، حالا من دست مادرم را می گیرم و او را از خیابان ها رد می کنم، موهایم را به هر رنگی در می آورم و اشک هایم را به باد می دهم، عشق را تجربه کرده ام همانطور که خیانت، دروغ، زخم را تجربه کرده ام، حالا می دانم دنیا سرزمین بی انتهاییست ، پر از آدم های عجیب و بزرگ شدن بدترین آرزوی همه زندگی من بود که بر خلاف تمام آرزوهایم به دستش آوردم. @ya_da
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mnbvgy  |  18 ساعت پیش