با همچین مادر شوهری چیکار کنم ای بابا

هعی همسایه ها میگفتن اینا چرا باردار نمیشن و فلان... مادرشوهرم میگفت پسر من که خیلی سرتره و فلان اگه مشکل از دختره باشه باید فکری بردارم درحالی که هیچ سرتری نسبت به من نه شوهر نه خانوادش ندارن من پدر و مادرم معلم اون فقط پدرش معلم در ضمن هر دوتامون لیسانس اما بیکار هستیم هعی سرکوفت میزنه و فلان فکر کنم زورش اومده شوهرم با خواهرزاده ازدواج نکرده.... مامان اون دختره هم  که یعنی خواهر مادرشوهرم بشه هعی برای خودشیرینی هر کاری میکنه براشون میره خونشون براش زنگ میزنه میبرتش دکتر... همه کارای خونه مادرشوهرم اینا رو حساب کن میکنه دخترش با یه نظامی ازدواج کرد بهترین زندگی رو داره..... منم بهترین زندگی رو دارم شوهرم الحمدالله خوبه اما از حرف ز نای بی ربط مامانش بدم توده دیگه الان 5 ساله ازدواج کردیم خیییلی از خانوادم توقع داره مامان بابای من بهمون خونه کلنگی دادن که خودمون ساختیم یک ماشین دادن جهازمم تقریبا خوب بود هعی میگن اینو نخریده و فلانو نخریده خیلی پرتوقع اعصابم بدجور خرابه

تا کوچکترین اتفاقی براشون میفته توقع داره مامان بابای من اول از همه سر حنه حاضر در صورتی که از پدر مادر او داداش و جاریم اینا همچین توقعی نداره... همین دو سه روز پیش خواهر زاده شوهرمو چاقو زدن تا چاقو زدن که گوشیشو بگیرن به پسرش که همسر من باشه اصلا زنگ نزده که ما از شوهر آبجیش فهمیدیم اول بر همون خواهر عفریتش زنگ زده اونم همه رو جمع کرده کمتر از یک ساعت رفته خونش و دلداریش داده و فلان اینا الان چون من غریبه ایم هی راه میره میگه فامیل هرچی باشه بهتر به درد سختی آدم میخوره فلان جلو روم میگه منم هیچی نگفتم خواهش میکنم بگید چیکار کنم اعصابم به هم ریخته از وقتی این حرفشو شنیدم که فامیل هر چی باشه بهتره... من خیلی احترامشونو دارم اعصاب شوهرم با حرفای مامانش به هم میریزم اونام میگه بزار برم دعوا کنم و فلان میفهمم بدتر میشه نمیزارم بره چیزی بگه به نظرتون چیکار کنم

اوایل بیکار بود الان رفته حسابدار یه مجموعه شده 

از این به بعد همین فکرو دارم زیادم خونشون نمیرم پسرش بره شاید اینجوری بفهمه از بعضی حرفاش ناراحت شدم