من چند وقت پیش با ی پسری دوست شدم ک هدفمون ازدواج بود ولی خانوادش قبول نکردن گفتن ما همشهری نیستیم و نمیشه ازدواج کنید ما فقط با همشهری خودمون وصلت میکنیم . من تو ی استان خوزستانم اینجا همه قومیتی زندگی میکنن ( شوشتری. دزفولی . عرب . لرو .....) در اصل این یه مورد بود ولی کلا میخاستن خودشون یکی انتخاب کنن سنتی ازدواج کنن
خلاصه مخالفت شد و منم چون ی تجربه بد داشتم از قبل رابطه ادامه ندادم و کات کردم ولی با ناراحتی هر دو از هم جدا شدیم ... چاره یی نبود چون اون پسره م قبلاً دو سال دختری میخاست میرفت خواستگاریش خانواده پسره نمیزاشتن دختره م شوهر کرد پسره م خیلی اذیت شده بود سر این موضوع . راستش وقتی بهم رسیدیم احساس میکردیم خدا ما رو بهم رسوند چون هردومون ی درد کشیده بودیم میتونستیم مرهم زخمای هم بشم زندگی کنیم از اول گذشته بی معنی کنیم خیلی شبیه هم بودیم از هر لحاظ ولی خب اونایی که زورشون بیشتر بود نشستن تصمیم گرفتن کی با کی باشه کی با کی ازدواج کنه کی با کی بگرده ! خلاصه نخواستم نه خودمو نه بچه مردم و اذیت کنم کشیدم کنار بااینکه خیلی میخواستیم همو .....
گذشت و اول مهر شد من رفتم سرکار دیگه این موضوع خیلی کم رنگ شده بود و من دیگه اصلاااا بهش فکر نمیکردم ( اصلا ) و خیلی سرم شلوغ بود و فکرم درگیر چیزای دیگه بود و اگه یادم میفتاد میگفتم فلانی هنوز درگیر گذشتس ولش کن و دیگه درگیر نبودم
اما ی شب خواب دیدم پیشش نشستم بهش گفتم تو منو دوست نداری تو یکی دیگه دوست داری چرا اومدی برگشت گفت نه من تو رو دوست دارم ...😔😔😔 بیدار ک شدم کلی گریه کردم ب حال خودمو و این شانس بدم میدونم خوابه ولی درگیرم کرد فکرمو مشغول کرد دوباره
چند بارم خواب خانوادشو دیدم ... نمیدونم واقعا اذیتم