سلام
مادرم وقتی کوچیک بودم یه دوستی داشتن که رفاقت ۱۵ساله باهم داشتن ..دوست مادرم یه پسر داشت و من از بچگی تا بزرگ شدم خونشون رفتو امد داشتیم تا چهارسال پیشه که اسم مارو روهم گذاشتن .. رفتو امدامون زیاد شد تا من به اون پسر و اون پسر به من وابسته شد چهارساله میخواییم یه عقد بکنیم که محرم هم بشیم و هر دفعه یا مامان من یا مامان اون باعث جداییمون میشن اونم سر خودشون ...
خودشون بحث میکنن و ناراحتیشون باعث میشه منو اون پسر هم دعوامون بشه و قرار ازمایشو ازین چیزامون بهم میریزه اصلا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم
برای مثال اتفاق اخری که افتاد این بود که مامان پسره هی بهش زنگ میزده مامانم کار داشته روش نشده بهش بگه و قطع کرده خودم میدونم کار اشتباهیه..چن ماه ما از هم دور بودیم و هرچی میومد سراغم بخاطر مامانم باهاش اوکی نمیشدم باز اومدم بهش فرصت بدم دوبار رفتم خونشون گفتیم خندیدیم بعدش مامانم انگار راضی نبود...پریشب خواست بیاد بریم بیرون دور بزنیم مامان نزاشت و گفت چطور خودمو دوست ندارن و جواب تلفنمو نمیدن ولی دخترمو دوست داشته باشن و دیدم راست میگه منم باز دیشب باهاش دعوا کردمو گفتم حالا که مامانت اینکارو کرد منم بلدم چیکار کنم اخه سه روز پیشم مامانمو با بدبختی راضی کرده بودم که زنگ بزنه با مامانش اشتی کنن بخاطر ما بعد مامانش جواب نداده بود!! و من کلی خجالت کشیدم و گفتم حتما خوابه بیدار شد زنگ میزنه ولی اصلا زنگ نزده تا الان ...دیشبم وقتی به پسره گفتم جریان این بوده بهم گفت میخواست تلافی اون قطع کردنه رو بده
من الان واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم !!!
بنظرتون بازم تلاش کنم یا کلا تمومش کنم و قسمت نیست !!!