سه ساله تمام جهیزیم تو خونه پدرمه
داریم خونه درست میکنیم
خونمون شهر دیگست هر شش ماه میایم شهر خودمون
بیست روز مرخصی داره شوهرم تو اون بیست روز میره سر
کار ساختن خونه بقیه سال هم پدر شوهرم میره اونجا میمونه و هیچ خبری از خونه ساختن نیست
هر سال شوهرم میگه تا سال دیگه خونه رو میسازیم
دیوونه شدم دیگه هیچ کس منو درک نمیکنه تو غربت
شوهرمم جاش خوبه همکاراش هستن تفریحاتشونو دارن و....
منم که هیچ کسو ندارم اونجا بهشم میگم که من همش تو خونم تو میری بیرون میگه تو حسودیت میشه
چرا تموم نمیشه این روزای کوفتیییییی
واقعا مگه من چی میخوام از این زندگی میخوام بیام شهر خودم وسایل خودم خسته شدم دیگه از بی کسی
انقدر به تنهایی عادت کردم که خونه پدرمم دلم میخواد تو یه اتاق خودم تنها باشم
خستمممممممممممم