نمیدونم از کجا شروع کنم. فقط میدونم الان خیلی دلم گرفته. چندسال بود سفارش کار نگرفته بودم و دوستی بهم لطف کرد سفارش داد. یعنی واسطهی سفارش شد. من هم باردارم و بچهی کوچیک دارم. شوهرم صبح خیلی زود میره و دم غروب میاد. وقتی میاد یدونه استکان جابهجا نمیکنه. با این که میدونه این کاری که قبول کردم چقدر برام مهمه و خودش هم قبول داره که شرعا و قانونا کار خونه وظیفهی زن نیست.
اما فقط کار و برنامههای خودش مهمه. جلسه و قول و قرارش نباید یک دقیقه دیر بشه. من همه خریدهامون رو اینترنتی انجام میدم چون خونهمون خارج شهره و شوهرم هم وقتش رو نداره هم حوصلهش رو. من ازدواج کردم دانشجو بودم شاغل بودم. اما اون کار نداشت و درس می خوند. خرج ازدواج رو با هم درآوردیم. از هرخواستهای گذشتم چون فکر میکردم باید توی زندگی گذشت کرد. حالا بعد سالها اون شغل خوبی داره، داره دکترا میگیره، کلی ارتباطات داره. من شدم یه ادم لیسانسهی خانهدار که از دوستاش، از درسش، از شغلش جدا شد و توی خونه هم بخوام در حد ۲ ساعت پارهوقت کار کنم نمیتونم.
دیروز مهمون داشتیم و وقتی شوهرم برگشت خونه بازار شام بود. دلش نسوخت یه استکان جابهجا کنه. قرار شد بچه رو بخوابونه من سفارشم رو آماده کنم. اما گرفت خوابید. سفارش رو باید ۲هفته پیش تحویل میدادم و مدام استرس دارم.
خواهش میکنم نگید که همهی مردا اینطورن، یا خوبه معتاد نیست دست بزن نداره و...
اگر اینطور بود که باهاش ازدواج نمیکردم انقدر گذشت نمیکردم.
من نمیدونم دقیقا باید چه کلمهای استفاده کنم تا دلیل این اشکایی که داره پایین ریخته میشه رو خوب توضیح بده.
اون دختر خوشاندام، مستقل، بلندپرواز، درسخون دیگه وجود نداره و جاش یه زن چاق که حتی نمیتونه برای پیادهروی از خونه خارج بشه، درس نخونده و همهی هم دورهایهاش الان تحصیلات عالیه و شغل خوب دارن.
زنی که اندازه یک ساعت برای خودش وقت نداره چون شوهرش همه ش نیست و نیست و نیست. چندوقت پیش یکی از دوستهام من رو دید. فکر کرد الان لابد خیلی پیشرفت کردم. گفت تو الان کجاها هستی با اون همه پشتکار و هوشی که داشتی؟ کجا هستم؟ زیر بار افسردگی. در تلاش ناموفق برای برونرفت از این باتلاق.
اوایل که شوهرم اصلا وضعش خوب نبود. به مرور اوضاع بهتر شد. با هم کار میکردیم با هم میخوردیم. توی چندسالی که من کار نکردم اون مدام پیشرفت هم کرده. ولی جوری شده که دیگه کارت هم خونه نمیذاره. مثلا میخوام برم خرید باید بگم ۲۰۰ تومن بریز برم سوپرمارکت. ۱۵۰ بده برم دکتر.
این آخری که برگشته میگه برو سوپرمارکت خرید کن بگو شوهرم شب میاد حساب میکنه.
نتیجهی این همه گذشت این بوده که حتی برای خرید روزمره هم هویت مستقل نداشته باشم.
حس میکنم تکههای آخر وجود و هویتم هم داره از بین میره.
دوست دارم چند دقیقه قبل از اینکه برسه خونه وسایلم رو بردارم برم شب رو توی امامزاده شهرکمون بمونم و تا کارم رو تموم نکردم برنگردم خونه. ممکنه ۲ روز زمان ببره.
شاید اینجوری یه تلنگری بخوره. دیگه به حرف زدن و گفت و گو امیدی ندارم. انقدر با بیانهای مختلف بهش گفتم، توی شوخی، توی جدی، توی قهر، توی دوستی و ...
دیگه حتی حالم به هم میخوره که بخوام باهاش حرف بزنم.