همین بحث دیروز رو فقط بگم...
یه روزی از همین روزا بهم گفت میخوام پدرومادر بفرستم کربلا ، چیزی نگفتم و لبخند زدم
چند روز پیش مادرم زنگ زد گفت قرار شده با داییم و خالم و یه عده از خانواده مادرم بعد عید برن کربلا گفت دوس دارم شما هم بیاین، گفتم انشالله خدا بخواد و جور بشه میایم...
اینو به همسرم گفتم هیچی نگفت.
تا اینکه رفت خونه مادرش و وقتی برگشت
بهم گفت به مادرم گفتم تا َ شمارو نفرستم خودم نمیرم کربلا!
باز هیچی نگفتم و نگاهش کردم
دیروز لابلای حرفامون بهش گفتم خیلی ناراحت شدم این حرف رو زدی ، تو دیگه تنها نیستی منم هستم و نمیتونی جای من تصمیم بگیری، گفتم چطور برادرت با زنش مله عسلشون کربلا رفتن، پدر مادرت جلوشون قربونی کردن
منکه دلم بچه میخواد و دوس دارم از آقا بطلبم ، شوهرم باید این حرف رو بزنه...
خلاصه کلی حرف بارم کرد از دیروز ساعت ۳ ظهر قهر کرد و رفت.
واقعا دنیا جای مهربون بودن نیست.
اینجا هرچقدر سنگدلتر باشی زندگیت راحتتره