من یه دختر دارم
حال اون کنار من و باباش خوبه
یعنی چون من توقعی ندارم از زندگی بحث کمتری هم با هم داریم
بخاطر دخترمون سعی داریم محیط و جو خونه آروم و بدون تنش باشه
بخاطر دخترمون باهم پارک میریم بیرون و مهمونی
به دخترم خوش میگذره باباش هواشو داره و من هم مثل یه نفر سوم فقط همراهشون میشم
شاید شوهرم هم فکر میکنه بالاخره بعد چندسال تنش، به آرامش و خوشبختی رسیدیم
نمیدونه این سکوتم از بی تفاوتی و خستگیه
نمیدونه چقدر توقع دارم درکم کنه و هربار که میخوام لب باز کنم، محکم زبونم رو گاز میگیرم که حرفی نزنم
که چیزی نگم که اون جبهه نگیره
آخه گفتم که ما زبون همو بلد نیستیم