از بچگی به خاطر نسبت فامیلی که داشتیم همدیگه رو میدیدم ولی خوب نسبت فامیلی دوری داشتیم ولی رفت و آمد میکردن...
پسره خیلی درس خوان بود خیلییییییی ها از اون خر خون ها بود و سرش همش تو درس بود
منم واقعا هیچ حسی اون موقع ها بهش نداشتم...😬
تا اینکه به خاطر یک موضوع کوچیک خانواده هامون شروع کردن به دعوا و جنگ کردن🤦♀️و حسابی دعوا شده بود به خاطر یک موضوع الکی
خلاصه من حدود ۶یا ۷سال خبری از اونها نداشتم ولی خبر داشتم که پسره با رتبه خوبی داره رادیولوژی درس میخونه...
منم درس خوان بودم اون دوران 😅😂بر خلاف الان که دانشجو هستم کتاب ورق نمیزنم😂
خلاصه کنکور مو خوب دادم و رشته های دکتر بی هوشی.دبیری و رادیولوژی قبول شدم به انتخاب پدر و مادر و مشاور رادیولژی رفتم
😅تو دانشگاه چند بار همدیگه رو دیدیم سلام و احوال پرسی کردیم ولی اون سال بالایی بود😬
رفته رفته نمیدونم واقعا چی شد که مهرش به دلم نشست و اونم دلبری میکرد😂
ولی با وجود اون همه جنگ و دعوا و کینه های شتری الان ۳ سال هست که هی میاد خواستگاری و پدر و مادر من با بدترین فوش ها راهی ش میکنن بره😔فقط به خاطر کینه هاشون....خانواده خودشم خیلیییییییی مخالف هستن و حسابی پسره رو اذیت میکنن😔من خیلی دوستش دارم اونم دوستم داره ولی با وجود خانواده هامون هیچ وقت بهم نمی رسیم...
ببخشید طولانی شد♥️