من خون میبینم حالم بد میشه وقتی بردنم تو اتاق عمل خون نفر قبلی هنوز رو زمین بود تمیز نکرده بودن وقتی خون رو دیدم فشارم افتاد بعد دکتر بیهوشی اومد گفتم حالم بده بیهوش کن گفت نه بی حسی بهتره آمپول زد گفت بخواب من سنگین بودم سوند هم بهم وصل بود سختم بود همینکه اومدم دراز بکشم گفت چقدر ناز میکنی یکدفعه از کمر هلم داد جلو و از شونه هام گرفت پرتم کرد رو تخت دکتر شروع کرد بتادین زدن و کارش شروع کرد من با اینهمه اتفاق خیلی ترسیدم ودیگه کاملا حالم بد شد بچه رو بدنیا اوردن گفتن ببرین پیشش تا اروم بشه ولی انقدر حالم بد بود بچه هم بیخ گوشم بود دهنم رو محکم بسته نگه داشته بودم جیغ نکشم که بچم بترسه اصلا نتونستم ببینمش فقط میگفتم کاش ببرنش اونور، وقتی بردنش دیگه از نفس افتادم و کامل تسلیم شده بودم که بمیرم نمیدونم پرستار چجور دیدم که رفت سریع دکتر اورد بیهوشم کردن
بخاطر ترسم هم بچم مشکل تنفسی پیدا کرد رفت تو دستگاه