از بچگی سختی کشیدم هم روزگار باهام بد تاکرد و شانس نداشتم هم خودمم تو بعضی مراحل زندگی به خودم بد کردم و انتخابای اشتباهی کردم که بابت بعضیاشون تا آخر عمر مجبورم تاوان پس بدم.از هرسختی خواستم فرار کنم به سختی بدتری گرفتار شدم و نامردی های زیادی دیدم و ...هی بگذریم.تو این سال ها واسه خیلیا درددل کردم...از آدم عادی بگیر تاااا هم درد تاااا روان شناسای بالینی و...ولی خب با اینکه هنوز تو مشکلات غرقم ولی یه حالت خستگی عمیق دارم از بازگو کردنشون.البته انقدر از درون داغونم که به کسی نگم هم با دیدن قیافم معلوم میشه برای دیگران که چقدر پنچرم.ولی دوس دارم شاد باشم سرحال باشم بیخیالی طی کنم و برای خودم خوش و خرم باشم بگم بخندم خدااااا این دنیا که داره میگذره ..جوونیم چقدش رفت به غصه و حسرت...به اینکه چرا من پشت و پناه و کس و کار ندارم و میون نامردام...ولی دلم میخواد شاد باشم با بچه هام عین یه کودک عین خودشون بازی کنم و از ته دل بخندم خدا کمکم کن