کلا هنش حس میکنم دارن ازم سواستفاده میکنن شوهرم و خانوادش
الان ۱۲ ساله ازدواج کردم از اون اول حرف حرف شوهرم بوده چندسال که گذشت چون سمت خانواده شوهرم هستم گفتم پول جمع کنیم ریخت پاش نکنیم تا بتونیم بلند شیم مستقل شیم ولی شوهرم اون سختی مشقت رو داد بهم خونه رو خرید اما از پیش پدرش بلند نشد
الانم بعد ۱۲ سال احساس میکنم دارن نقشه خودشون رو عملی میکنن خانوادش اولا خودشون همش فشار میارن پسرشون رهاشون نکنه از پیششون دربیا همه کارم کردن از همه بدتر حرمت منم اصلا نگه نداشتن همه جوره بدرفتاری احساس نوکری دارن به عروس
حالا حس میکنم دارن صرفه آخرو میزنن پدرشوهرم چندسال پیش فوت شده الانم مادرشوم مریضه همه کشیدن کنار در تلاشند چون شوهرم دااداش اخریه خواهر مجردش که همسن منم هست تو خونه رو بسپارن به ما
من چیکار کنم نه راه برگشت دارم نه کسی پشتمه نه میتونم چند روز قهر کنم
چندباری جاری بزرگم تذکر داده بود آخرش میخان اینکارو کنن اما علنا میخان بکنن واقعا خستم نه توان جنگ دارم نه اعصاب خانوادشو خواهرش هم که هیچی نگم بهتره نمیدونم چیکار کنم شوهرمم اینقد بدبخته اصلا نمیتونه حرف بزنه به برادر خواهرش اونا کلا انداخته بودن گردن ما همه چیو چون سفر ها و خریدا و...با ما بودن الان دیگه کلا کشیدن کنار