بابام از اول بداخلاق بود،مامانم رو هم خیلی اذیت می کرد ولی چون مامانم خیلی بهش احترام میذاشت ماهم همیشه بهش احترام میذاشتیم ولی مامانم خدای مهربونی و عشق بود. وقتی مامانم خونه بود به عشق اون تا خونه پرواز می کردم. عاشقانه دوستش داشتم. مریض بود با همسرم و بچه هام هفته به هفته خونه ی خودمون نمی رفتیم و میموندیم پیشش. با اینکا بابام خیلی بداخلاق بود و بچه هام رو دعوا می کرد اما به عشق مامانم تحمل میکردم. اما مامانم پارسال پر کشید و رفت و ما موندیم با یه پدر افسرده و بسیار بداخلاق. سه تا خواهر و برادر نزدیکش هستیم هر دو روز یا دو روز و نیم یکیمون براش چایی و غذا میبریم و خونه اش رو تمیز می کنیم و چند ساعت هم پیشش میمونیم . پرستار هم اصلا قبول نمی کنه.
اصلا در حقش کم نمیذاریم.
من شاغل هستم. دو تا بچه دارم که یکیش شیرخوار هست. دارم برای آزمون دکترا درس میخونم و برای جابجایی هم دنبال خونه می گردیم.
با این حال اون هفته ای دو روز که میرم پیش بابام مستقیم از سرکار با دو تا بچه هام میرم خونشون و میرم سرگاز دنبال آماده کردن نهار و چایی و تمیز کردن و ... و گاهی هم خرید و ...
اما همیشه ازم ناراضیه. روزهایی هم که نوبتم نیست زنگ میزنه میگه بیا منو سوار ماشینت کن ببر بگردون.
اگه بتونم میرم اما امان از وقتی که کاری داشته باشم و بگم نمیتونم..
شروع میکنه پشت تلفن به فحش و نفرین...
نفرینایی میکنه که سنگ آب میشه.
بچه ی شیرخوارم رو هم نفرین میکنه😭😭😭😭