حدود ی سالی ازدواج کردم و چهار سال عقد بودم شوهرم از اول اولویت خانوادش بودن مثلا من اگه ی چی بگم گوش نمیده ولی اگه اونا بگن قبول میکنه زیاد با من حرف نمیزنه ولی با خانوادش ی ریز حرف میزنه جوری که اگه صداش کنی کر میشه امشب میگم منم یکم حساب کن بهم توجه کن مثل خانواده ات بهم احترام بزار کلی ازم ناراحت شد قهر کرد رفت اونر خوابید بعدم میگم چرا اینجوری میکنی من دارم حرفمو میزنم میگه اگه میبینی اذیتی ازم جداشو چرا وایسادی وقتی فک میکنی بهت توجه نمیکنم و تو میخای منو از خانوادم یعنی بینمون فاصله ایجاد کنی کیا اینجوری شوهراشون دیگه خسته ام
از لج کسی خودتونو تو چاه نندازید راهی که میرین برگشت نداره من از ۱۷ سالگی به بعد زندگی کردم اما نه اون زندگی که میخواستم انگار همون تابستون تا الان زمان راکد شد و همه چی برام عین ی خواب میگذره
ازدواجتون چطوری بوده؟ سنتی؟ یا خودتون با هم در ارتباط بودید ؟
فامیل بودیم
از لج کسی خودتونو تو چاه نندازید راهی که میرین برگشت نداره من از ۱۷ سالگی به بعد زندگی کردم اما نه اون زندگی که میخواستم انگار همون تابستون تا الان زمان راکد شد و همه چی برام عین ی خواب میگذره
آره خیلی اون هیج وقت حسابم نمیکنه با مادرش خیلی عاشقانه رفتار میکنه اما با من نه
از لج کسی خودتونو تو چاه نندازید راهی که میرین برگشت نداره من از ۱۷ سالگی به بعد زندگی کردم اما نه اون زندگی که میخواستم انگار همون تابستون تا الان زمان راکد شد و همه چی برام عین ی خواب میگذره
نمیدونم اینجوریه یا نه اما شاید واقعا احساس و احترامی براتون قائل نیست یا از اول نبوده یا به مرور ...
از اول اینجوری بود
از لج کسی خودتونو تو چاه نندازید راهی که میرین برگشت نداره من از ۱۷ سالگی به بعد زندگی کردم اما نه اون زندگی که میخواستم انگار همون تابستون تا الان زمان راکد شد و همه چی برام عین ی خواب میگذره
من چه آتیشایی که خواهراش و مادرش تو زندگیم ننداختن با چشم خودش دید و بازم بهشون پر و بال داد ...
نمیدونم واقعا چرا هیچ وقت به چشم شوهرامون نیومدیم
از لج کسی خودتونو تو چاه نندازید راهی که میرین برگشت نداره من از ۱۷ سالگی به بعد زندگی کردم اما نه اون زندگی که میخواستم انگار همون تابستون تا الان زمان راکد شد و همه چی برام عین ی خواب میگذره