منو شوهرم دوست بودیم و سه سال منتظر موندم شرایطش جور شه و بتونیم دانشگامونو تموم کنیم و ازدواج کنیم، ولی همه این دوران برام شد خاطره بد و سرد بودن نامزدم و از دست دادن درصدی از اعتماد به نفسم.
اون روزا رو همش با دعوا و قهر گذروندم که چرا بی محلی میکنی ولی از شدت وابستگی نمیتونستم قیدشو بزنم و اونم همش خودشو میزد به بیخیالی. الانم میگه خودمم نمیدونم فازم چی بود؟
ولی من اصلا نمیتونم فراموش کنم. دوتا بچه دارم ازش دلسرد شدم. چند بارم ازش پرسیدم منو بیشتر دوس داری یا مادران میگه اول مادرم بعد دخترم بد تو.
منم تو زندگیم فقط و فقط به ازدواج عاشقانه و اینکه اولویت طرف مقابلم باشم فکر میکردم.
نمیتونم طلاق بگیرم با دوتا بچه. آرامش ندارم همش خودخوری میکنم. احساس میکنم هیچی ندارم تو زندگی. کارای خودش ک مادراشون طولانیه رو هم فراموش میکنم، یاد تیکه های خواهرش و مادرش میفتم که بهم میفهموندن داداشمون دوستت نداره.
فقط بابت درد و دل