راهی نداری جز تحمل.
شرایط من طوری بود که مادر م مسن بود.مادر شوهرم.جووون.
من بچه اخرم. شوهرم بچه اول.
انقدر تو چشمم میکردند مادرت پذیرایی نمیکنه و...من حودم روز قبلش میرفتم خرید میکردم چون بابام هم مسن هست. یک سریجیزا رو.هم حاضر میکردم. دقیقا عین شما.ولی بازم حرف میشنیدم.
الان سالها گذشته. مادرشوهرم چون خیلی چاق بود الان ازپا افتاده. مادرم خداروشکر بد نیست. مادر شوهرم الان نمیتونه کار کنه. فقط یک بار به شوهرم گفتم دیدی چرا مامانم نمیتپنست پذیرایی کنه. فقط سکوت کرد.