من اهل روستام و اینجارسمه که دخترا توهمون راهنمایی نهایت دبیرستان ازدواج میکنن.منم نمیگم خاستگارنداشتم ولی کمترازبقیه،همین چندتاروهم مامان بابام بشدت مخالف بودن ودرس خوندنم وسرکار رفتنم براشون خیلی مهمه ومیگن بعداینکه سرکاررفتی اونوقت شوهرکن. دانشجوام و۲۰سالمه و همچی اوکیه...ولی نمیدونم چرا وقتی که میام روستا احساس بدی دارم
جوش خیلی بده و مثل ترشیده هاباهام رفتارمیکنن همه همکلاسیام و حتی کوچیک ترازمن بچه بغلشونه و اینا...
اونا تفکرشون قدیمیه و من حالم همش بدمیشه تواون جمع و انگار اعتمادبنفس ندارم توجمعشون🤦🏻♀️یچی بگین روشن شم