خیلی خستم خیلی
با مامانم دعوام شد صدام رفت بالا یهو بدون اینکه خودم بخوام گفتم ازت متنفرم بعدم ساعتشو پرت کردم رو سرامیک😞
من همیشه سعی کردم بچه خوبی باشم براشون قدر تک تک چیزایی ک واسم فراهم کردنو دونستم من درس و معدلمم خوبه درس میخونم تا بهشون بهمونم پولی که بابتش میدمو قدر میدونم😞
اونا دوسم ندارن
من هیچ محدودیتی ندارم فقط یکی اونم اینکه تنهایی نمیذارن برم بیرون بخاطر جامعه و ترسشون
من خیلللی لباس میخرم تا پول میاد دستم میرم لباس میخرم وقتایی هم که پول ندارم از یک لباسی خوشم میاد مامانم میره واسم میخره
بعد اون اتفاقی که افتاد بابام به مامانم گفت دیگه واسشون لباس نخر هروقت خودم اجازه دادم بعد
یعنی چی این حرفشون من بخوام لباس بگیرم باید از بابام اول اجازه بگیرم اگه اوکی داد بعد 😐
واقعا مضخرفه
من یه بار که خونمون طبقه 3 بود تو دوران ماه رمضون بود رفتم که کارو تموم کنم اعصابم خیلی خورد بود ولی مامانم منو تو اون وضع دید روزه هم داشت حالش بد شد
بعدم من وقتی زیاد گریه میکنم حالم بد میشه
خواهرمم میگه بخاطر اون حرفت (همین که گفتم ازت متنفرم) مامان گریه میکرد
الان اسباب کشی کردیم خونمون طبقه اوله لازم ارتفاع خوبه
نمیدونم اگه خودمو پرت کنم پایین حتی اگه نمیرمم شاید قدرمو بدونن
باید حتی اگه شده چند لحظه نباشی تا قدرتو بدونن
میدونم خودکشی گناه کبیرس ولی چاره ای ندارم