امروز پنجمین سالگرد ازدواجمونه
شوهرم که اینقدر مشغله داره اصصصلا یادش نیس😐
خودمم باردارم امروز راه بیست دقیقه ای رو یه ساعته آروم آروم رفتم گل خریدم با مواد پنکیک اومدم خونه درست کردم
به خودم رسیدم کلی لباس پوشیدم از پنج و نیم منتظر شوهرمم
زنگ زده میگه مامانم حالش بد شده با دامادمون رفته بیمارستان منم دارم میرم اونجا😑
از طرفی دلمم نمیاد باهاش بد برخورد کنم🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️ای خداااااا