پونزده سال عاشقش بودم. تو حسرت یه بار لمس کردن دستاش میسوختم... بوی عطرش دیوونهم میکرد... صداش... نگاهش... راه رفتنش... همه چیش برام نهایت جذابیت بود...
ولی خیلی مغرور بودم و خیلی مغرور بود و کلی دختر خاطرخواه دورش بودن از فامیل و اشنا گرفته تا دانشجوها و همکاراش و ...
تا اینکه اون روز، بعد از سالها که تنها شدیم با هم، گفت که همیشه منو دوس داشته و بهم فکر میکرده... دستامو گرفت... خواست ببوستم که نذاشتم
هفته دیگه کلا برای همیشه میره از ایران...
چهل و دو سالشه
میتونم برای اخرین بار اغوششو تجربه کنم... بوسه هاشو...
ولی میترسم وابستگیم و عشقم خیلی شدیدتر بشه و بدجوری زمینگیر بشم
از طرفی میگم اگه تجربه نکنم، شاید تا ابد حسرت بخورم...
اگه جای من بودین چیکار میکردین؟