بین الطلوعین بیداربودم ساعت حدود ۸دوباره خوابیدم.
رفتم ک برم آرایشگاه تا درو باز کردم دیدم چندتادختربچه لختن.خواستم برگردم دیدم مادراشونم حوله انداختن روشون اما عورتشون مشخص بود.فهمیدم درو اشتباه رفتم زودبرگشتم.
رفتم تو ی خونه ای ک عروس خالم اونجا بود(ساداته)مادر اون بچه ها اومد دنبالم ک چرا مارو دیدی؟
جادوگر،رمال،فالگیر ی همچی چیزی بود.بیرونش کردم از خونه.
رفتم ک برم خونه خودم ی سگ بزرگ چسبید بهم.ی دختری داد میزد خانم بهشتی رو صدا بزن ک گازت نگیره.صداش زدم گفت باید شوهرم باشه.خودم هرچی سگه رو دعواش میکردم نمیرفت.بالاخره خانم بهشتی اومد و سگ رفت.
رسیدم جلو خونم دیدم ی خانم با دوتا دختراش منتظرن.گفتن سازمان این خونه رو داده ب ما.باهم اومدن تو حیاط گفتم همینجا وایسین تا زنگ بزنم سازمان(شوهر خانمه هم بهشون اضافه شد)
تا رفتم در خونه رو ببندم ی گربه درو هل میداد و میومد تو(زورش از من بیشتر بود)با سوم ک درو بستم و قفلشوانداختم از زیر در اومد تو و در همین حین زایمان کرد.ی بچه گربه کوچولوی فانتزی اومد تو خونه.
بچم تو خونه خواب بود و من تمام مدت نگران بودم ک بیدار نشه و گریه کنه.در واقعیت بچم خیلی زود از خواب میپره اما تو خواب با اونهمه سر وصدا بیدارنشده بود و من تعجب کردم.چنددقیقه آخر خواب هم یادم نمیاد.ی تصاویرگنگی تو ذهنمه