دیروز رفته بودیم تولد دختر عمم
عمم فامیلای شوهرشم دعوت کرده بود
تنها بردارشوهر مجردش ۳۹ سالشه ولی خوب پیرم نیس دیشب تو تولد م.س.ت کرده بود
گیر داده بود به ابجیم که چقدر بزرگ شده
اصلا حالش خوب نبود خیلی چرت پرت میگفت
از دستش فرار کردیم رفتیم تو اتاق شام بخوریم اومد دقیقا نشست کنار ابجیم واسش غذا میریخت میگفت بخور
انقد عصبانی بودم نفس عمیق میکشیدم از عصبانیت دستام میلرزید
ادم حتی م.س.تم باشه بستگی به ذات خودش دارع