خب خب خب، اول از همه اینکه داستانش شاید خیلی حوصله سر بر باشه و حتی مسخره، اما ذهنم درگیرشه الان، بیشتر از این جهت اینجا مینویسم که یه ترتیب بندی تو ذهنم باشه تا به دور از خطاهای شناختی (تا جایی که بشه البته) قضاوت کنم و برای ادامه تصمیم بگیرم، شما هم تو این مسیر اگه تونستین کمک کنین، پیشاپیش از اینکه حوصله میذارید ممنونم. و ببخشید که تایپش یکم طول میکشه.
مقدمه: من یه هم اتاقی دارم، اسمشو بذاریم فرنگیس ، امیدوارم تو ادامه سوتی ندم راجع به اسمش:)) من و فرنگیس همسنیم و هم رشته ایم و الان حدود 6 ماه میشه که با هم آشنا شدیم. ما تو فاصله خیلی کمی با هم صمیمی شدیم، البته این ذات هم اتاقی بودنه که صمیمیت میاره با خودش، ولی خب ما خیلییییی با هم صمیمی شدیم. حرفایی بهم زدیم که تا حالا به کسی نزده بودیم، شدیم رفیق جینگ هم و به شدت هم همدیگرو دوست داشتیم.
پرده اول: یه شب فرنگیس و یکی دیگه از دوستاش به اسم مثلا شعله از جلوی یکی از پارک های شهر رد میشدن که یکی از پسرای همکلاسیشون رو میبینن. پسره اینارو نمیشناسه اما اینا میشناسنش و بهش فقط یه سلام میدن و رد میشن. پسره بعدا به فرنگیس پیام میده که خانم فلانکی، شما بودین؟ فرنگیس هم میگه بله :) و این باب این میشه که پسره هر روز به فرنگیس من پیام میده و فرنگیس هم بدش نمیاد از هیجان ( تا حالا با هیچ پسری نبوده) و رابطه شون روز به روز نزدیکتر میشه. طبق ادعای فرنگیس پسره خیلی این کاره بوده و هست همچنان و خلاصه بهم هی پیام میدن.
پرده دوم: مشغله های من روز به روز بیشتر میشن. تنم میخاره که مسئولیت های مختلف تو دانشگاه قبول کنم و کلاس های مختلف برم. وقت آزاد به اون صورت برای معاشرت ندارم. با این وجود سعی میکنم برای فرنگیس همچنان وقت خوبی بذارم. فرنگیس از رابطه اش برام میگه و بیش از حد هیجان زده است، بهش میگم آروم باشه و بذاره ماجرا آروم آروم پیش بره که ضربه نخوره یه وقت، اون یکی از عزیزترین رفقای منه، نمیتونم ببینم ناراحت شده واسه همین ازش میخوام که آروم باشه.
پرده سوم: حس میکنم رابطه ام با فرنگیس به گرمی قبل نیست، و من هییییچ فاکینگ ایده ای ندارم چرا. اصلاااا نمیتونم دوریشو تحمل کنم، اون برای من خیلی عزیزه و من نمیخوام از دستش بدم. من تصویر با هم کنار اون داشتم تا آخر عمر. من حاضر بودم صدتا قدم برم جلو، با دریایی از محبت و حمایت برم سراغش فقط برای اینکه با هم حرف بزنیم. من حاضر بودم با هم حرف بزنیم و راجع به مشکلات و دغدغه ها بگیم و اگه خطایی از من سر زده و حرفش منطقیه، من حاضرم ازش عذرخواهی کنم و خودم رو اصلاح کنم و بهش اطمینان بدم که هیچ وقت تکرار نمیشه چیزی که ناراحتش کرده. رابطه مون برام انقدرررر مهم بود. میفهمید؟ اون تقریبا یکی از اعضای درجه یک زندگی ام شده بود. البته من واقعااااا نمیدونستم چرا رابطه مون داره سرد میشه.