من یه دختر هفده ساله هستم و تو یه خانواده پنج نفره زندگی میکنم مادر و پدرم جوون هستن و دوتا خواهر هشت ساله دارم که خیلی خانواده خوبی هستیم و میشه گفت همه خوششون میاد می ما باشن .من علی رغم سن کمی که دارم خیییلی تجربه های بزرگ تر از سنم دارم و نه تنها خودم بلکه همه اطرافیان میگن که پنج سال بزرگتر از خودم فکر میکنم و عمل میکنم اینو میگم ک بدونین از این دخترای تازه به دوران رسیده نیستم که فک میکنن اره همه چی تو رفیق بازی و کافه و پسر و دور دور و ایناس...
من اصلاااا بیرون نمیرم زیاد با دوستام و ن تنها با پسر ک اصلا به هیچ وجه اگه اجازه داشته باشم هم نمیخام ک برم خونه دوستام هم ک اصلا حق و اجازه ندارم ک برم اصلااا برخلاف نوجوونای این زمونه خیلی وقتا نماز میخونم بی حجاب نیستم زیاد اما با این همه خانوادم بهم بدبین هستند و اصلا بهم اعتماد ندارن نمیزارن شب خونه مادربزرگم بمونم و با لحن بد بهم میگن ک اره جلو چشم خودمون باشی خیلی بهتره خیییلی خورد میشم خیلی جلو همه فامیل دوستام من همیشه مث یه بچه ده ساله بودم و هستم نمیتونم شاد باشم افسرده شدم از این هم ناراضی هستند و میگن چه حقی داری افسرده شی تو خیلی امکانات زیادی داری ک شاید کمتر آدمی سن تو داشته باشه واقعا خسته شدم قلبم درد میکنه دکتر نرفتم ولی مامانم اونروزا گف ک اره از بچگی تو قلبت سوراخ بوده رفتم نت زدم دیدم اره همه علائمشو دارم و تا حدی خطر ناک هست در اثر غم و ناراحتی بدتر میشه و نیاز به عمل باز پیدا میکنه و وااااقعا خسته شدم علاوه بر این مشکلات دیگ هم دارم ک دیگه مغزم نمیکشه