ممنمن گذروندم:)
حتی خودمو میخواستم برای دلم راحت کنم.
و کردم. ولی عذاب اور اینه که حتی انقد از خانواده دور باشی که نتونی بهشون بگی که چکاری کردی و تو غم خودت زندگی کنی.
من الان تو اون مرحلم که شبا با یادش میخوابم. شب همراه رویام میبینمش. ولی نه میتونم گریه کنم.
نه میتونم بخندم. نه حتی میتونم بهش فکر نکنم.
اخرش میدونم که دیوونه میشم. من با عاشق کسی شدن که بم فکر نمیکنه با دستایه خودم جا برای تیمارستان رزرو کردم.
وقتی میخواستم کارای استارت مهاحرتمو بزنم دیونه شدم. واقعا تو این حال کسی ننیفعمه چی داره میشه. راحت با یه تیغ و تموم. ولی بدبختی زندگی ما اینه که هیچ وقت غم تموم نمیشه ولی شادی چرا