روزی که من توی دادگاه تهران حاضر شدم خبر اومد "دیشب که شوهرمو انتقال داده بودن تهران فرارکرده".حالا جرم فراری بودن هم به لیستش اضافه شد.دادگاه نصفه موند.دیگه جای موندن توی تهران نبود.برگشتم شهر خودم.همه ی این اتفاقا توی دو هفته پیش اومده بود.بابام به شدت پیگیر بود که شوهرمو بگیرن و به جرم تجاوز و دزدی اعدامش کنن.خبر رسید که شوهرم خودش تهران رفته و خودشو تحویل داده.بازپرس هم بدون بازجویی اونو آزاد کرده بود و پرونده رو بدون هیچ معطلی بسته بود.من اونجا بود که شک کردم چه کسی اینجوری کمکش کرده که بدون هیچ دادگاهی و با این همه شکایت آزاد شد.بابام خیلی پی شو گرف ولی به هیچ جایی نرسید.شوهرم بعد از یک ماه بی خبری شروع کرد به زنگ زدن به تک تک اعضای خانواده من.جالبیش اینجا بود که من اصلا نمیدونستم شماره کسو کار منو از کجا میاره.بماند که خانواده درجه دوم من و همسایه اینا از فرار من خبر نداشتن و گفته بودن که من برا کارای دانشگاه رفتم شمال.انقد برا خبر گرفتن از من به اینو اون متوسل شده بود پس کم کم همه متوجه شدن که چه بلایی سر من اومده.به هر کسی زنگ زده بود گفته بود که زنمو پس بیارین.با این همه داستانی که پیش اومده بود بازم منو زنش خطاب میکرد.بین این کشمکش ها من حتی یکبار هم قصد نکردم جوابشو بدم و بگم که سالمم و نگران نباشه چون فک میکرد بلایی سر من آوردن.این وسطا بود که یه روز یکی به مامانم زنگ زد که شمارش برام اشنا بود.شماره مامان اصلی شوهرم بود یعنی همون پیر خرفت شمالیه که دیده بودمش.خودم جواب دادم.تا فهمید منم شروع کرد به گفتن حرفایی که وقتی میشنیدم خداشاهده دیگه کامل حس مرگ بم دست داده بود.مادرش گف که پسر من خانواده تهرانی نداره ، هیچ اموال و دارایی نداره،فقط یه 200متر زمین کنار خونه من داشته که توی سند عقدش با یه دختر به اسم سیما بوده و چند سال باهم زندگی کردن ولی جدا شدن و زمین تو مهریه اش بوده رو بهش داده.😨الان دیگه تازه فهمیده بودم که یه ازدواج ناموفق هم داشته و من اینو هم نمیدونستم😂(البته بعدها فهمیدم که شوهرم اصلا اونو نمیخواسته ولی ناپدریش بش فشار اورده که حتما باید با خانواده نزدیک ازدواج کنه که اصالت خانوادگی حفظ بشه پس فقط سر آشنایی برا ازدواج یک ماه نه چند سال صیغه هم بودن.سیما خانوم دختر خاله ش میشه و در حال حاضر داره از دومین شوهرش جدا میشه.بماند که شوهر منم اصلا بش دست نزده بود ولی مهریه اش رو تمامو کمال داده بود.خودشم میگه که 200متر زمین ارثیه پدر اصلیش بود ولی هیچ نیازی بهش نداشت چون دوست نداشت ارث کسی به اسمش باشه که بچگی اونو سر پول فروخت).
بابام بیخبر یه نفرو شمال گذاشته بود که راجب شوهر من تحقیق کنن و ثابت کنن شوهر من کلا کارش همینه یعنی دختر از اینورو اونور میاره تجاوز میکنه بهشون اموالشونو میگیره ولشون میکنه.همون یه نفر به بابام خبر رسوند که شوهرم یدونه پسر کوچیک چهارساله داره از یه زن دیگه به اسم فاطمه😣ولی چون پسرشو نمیخواد داده به مادره و خرجی رو هم نمیده.
یادمه اونروزی که این خبرو شنیدم با دادو هوار گریه میکردم(البته این فاطمه خانوم در حال حاضر دشمن خونی منه.رقیب عشقی من محسوب میشه.ناپدری شوهرم وقتی میبینه که شوهرم علاقه ای به سیما نشون نداد فاطمه رو معرفی میکنه و طبق معمول اونم واس 5 ماه صیغه میکنن برا شوهر من.چون ناپدری شوهرم خیلی به فاطمه و خانوادش افتخار میکنه و عاشق اینه که فاطمه عروسش بشه مهریه سنگینی رو میندازه توی قواله صیغه پنج ماهه شوهرم با فاطمه.فاطمه واس جلب توجه شروع میکنه به حجاب گرفتن و سنگین رفتار کردن و خیلی رفتارای پسندانه.شوهرم میفهمه که همه اینا فیلمه و هدف فاطمه فقط مادیه و صد البته فاطمه همزمان که صیغه شوهرم بود داشت با یکی دیگه رو هم میریخت😑شوهر من میفهمه و میخواد صیغه رو زودتر باطل کنه فاطمه شروع میکنه به شکایت کاری که آقا من حامله ام.ولی شوهر من قسم میخوره که حتی دستش به پوست فاطمه هم نخورده چه برسه اینکه حامله ش کنه.پس فاطمه میگه الا بالله من قلبم شکسته و آبروتونو میبرم پس تا قرون آخر مهریه رو میخوام ولی شوهر من چون تهدید فاطمه رو میبینه بش برمیخوره و یدونه هزار تومنی هم بش نمیده.پس فاطمه فاز برمیداره و به هرکسی میرسه میگه ازش حامله ام ولی منو بچشو ول کرد چسبیده به زنای دیگه.باورتون نمیشه ولی فاطمه هرجایی بتونه منو گیر میاره میگه تو شوهر منو بابای بچمو دزدیدی😂البته توی مجازی میگم با آیدی های مختلف مزاحم من میشد یه مدت و میگف به من شوهر دزد😐و صد البته همه به بی عقلیش پی بردن و ازمایش ژنتیک هم اینو رد کرد که شوهر من بابای بچشه😂)
دیگه تاب نیوردم چون من ازینا خبر نداشتم.فقط به من گفته بودن شوهرت یه زن داشته چن سال باش بوده،فقط یه زمین داره که اونم سر مهریه داده رفته،یه پسر چهارساله داره که نمیخوادش و داده به مادرش و خرجیشم نمیده،معتاده،بیکاره،عاشق زن هاست و تنوع طلبه،دروغگوئه.