2777
2789
عنوان

زندگی عجیب غریب من/:

564 بازدید | 17 پست

سلام

9ماهه ازدواج کردم بدون مراسم خاستگاری عقد عروسی.درواقع دوبار فرار کردم بخاطر مردی که الان باهاشم ولی به طرز فجیعی به مشکلات مختلفی برخوردم.بیست سالمه و تنها کسی که الان دارم شوهرمه ولی انگار مایل ها از هم دوریم.بالا پایین زندگیم و فشار روانیم انقد زیاده که اخیرا یه سکته قلب خفیف بهم دست داده.شوهرم خیلی دارایی داره ولی چون خانواده اش مخالف ازدواج ما بودن کلا داراییشو ول کرده و به زبون ساده میشه گف واقعا وضعیت مالی افتضاحی داریم.وقتی وارد زندگیم شدم تازه فهمیدم شوهرم یه خانواده اصلی داره که نوزادی به یه خانواده پولدار فروختنش.چن وقتی هم میشه دختر خالش ادعا داره که از شوهر من بچه داره یه پسر چهار پنج ساله.از قضا شوهر من میگه اون دختر خالش چون به تو حسودیش میشه اینطوری میگه.انقد توی 9ماه داستان برام پیش اومده که فک کنم یه رمان بنویسم

یبوست گرفتیم از بس. دروغای اینجا رو نتونستیم هضم و دفع کنیم(:

میشه این دعا رو در حقم بخونید 🙏اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک🧡بیدلیل خوب باش💙 به قول آن رفیقمان: حرف هایی در دلم هست اما حاضرم فقط  به کسی بگویم که فردا آخرین روز  زندگی اوست💔✌️من باختم ولی میسازمش🌿 خدایا تو را بر آنچه از حکمتت ندارم. شکر و برای آنچه از رحمتت دارم سپاس🌿💚مهر۱۴۰۱

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

حالا بزار یساعت بگذره از عضویتت بعد بیا خزعبل بنویس😏😏

خب عضو شدم که بنویسم یکم بم مشاوره بدین ببینم کجای راهو اشتباه رفتم چون بلا استثنا کل پل های پشت سرمم خراب شدن نه راه پس دارم نه راه پیش 

قسمت اول زندگی عجیب غریب من/:

بزار اول از اشناییم با شوهرم براتون بگم

من یه مدت فروشنده یه پوشاک فروشی بودم.شوهرم توی تهران مغازه لوازم خانگی داشت.برای گرفتن اجناسش از گمرک راهی شهر من شد که مرزی هستیم.من به نوعی مدل عکاسی مغازه هم بودم برای قسمت فضای مجازیش.یه روز که برای عکاسی رفته بودم شوهرم منو دیده بود ولی روش نشده بود جلو بیاد و روبه رو به من پیشنهاد بده از قضا به دوستش که هم ولایتی من بوده سپرده که اطلاعات منو براش دربیارن.وقتی اومد مجازیم حتی کد ملی منو هم میدونس.شب عروسی عموی من واس اولین بار زنگ زد یعنی حدود دو سه هفته بعد از اینکه شماره منو بش داده بودن تازه ترسش شکسته بود ازینکه من نامزدی چیزی نداشته باشم چون حتی اونم میدونس😨خودش میگه برات یه مدت به پا گذاشته بودم.اون شب انقد به گوشیم زنگ زد یا پیامک زد که گوشیم هنگ کرد یعنی دقیقا یادمه سه تا شماره ازش بلاک کردم چون هربار با یکی دیگه پیام میداد.متن پیامش برام خیلی گیج کننده بود واس همین بلاکش میکردم

قسمت دوم زندگی عجیب غریب من/:

متن پیامش اینطوری بود که شوهرم برای خرید کیف وارد مغازه ای که من هستم شده و کلی باهم بگو بخند کردیم و راجب کار و اینا باهم صحبت کردیم.من به خودم ایمان قلبی داشتم که همچین اتفاقی به عمرم برای من پیش نیومده که با مرد غریبه بخندم😑ولی یه جوری روش تاکید میکرد که من گفتم شاید اون چن دیقه الزایمر گرفتم یادم نمیاد.مجبور شدم واس اثباتش به دو تا فروشنده دیگه مغازه بگم شاید منو با اونا اشتباه گرفته یا شایدم همونان منو اذیت میکنن.اون موقع من و دوتای دیگه از فروشنده ها تازه استخدام شده بودیم و زیاد همو نمیشناختیم ولی از همون اول اونا یه سر دشمنی پنهان با من داشتن که خیلی بعدها اون روی کثیفشونو بم نشون دادن

قسمت سوم زندگی عجیب غریب من/:

اول رابطمون که با مجازی و با اون دروغ شروع شد.شوهرم اینجوری خودشو معرفی کرد که یه مغازه سوپر مارکت و یه مغازه لوازم خانگی داره و همزمان جنس های مغازه پدرش رو هم تامین میکنه یعنی نصف سود مغازه پدری رو هم داره.هم ویلا هم باغ توی شمال داره.تک پسر هست و یدونه خواهر کوچیک تر هم داره.تا حالا ازدواج نکرده.دنبال یه کیس هست که خودش انتخاب کنه نه پدر خودخواهش یا همون پدر شوهر فعلی من که باعثو بانی خیلی از بدبختی های این مدت من بود.اونجوری که شوهرم خودشو معرفی کرد آرزوی هر دختری داشتن همچین شوهریه.من دیگه کامل رد دادم که خدایا این آدم چه جوری پیداش شده و انقد به من فشار اورده که خانواده رو بیاره واسه خاستگاری من که 19 سالمه و تازه از بدبختی کنکور فارغ شده بودم و بعد 19سال پدرم راضی شده بود اولین گوشیمو برام بخره.اون موقع که تازه سرو کله ی شوهرم توی مجازیم پیدا شده بود من تازه جواب کنکور گرفته بودم مهندسی پزشکی دولتی توی یکی از شهرای شمال.کلا خیلی خوشحال بودم که تازه مجردی من شروع شده.ولی از طرفی کیسی مثل شوهر الانم به تورم خورده بود و اینکه انقد فشار به آشنایی خانواده و خاستگاری داشت نشون میداد همه حرفایی که تو مجازی به من میزد حقیقت دارن چون اسنادی رو هم برای اثبات حرفاش به من نشون داد ولی بازم بین مجردی و متاهلی اونم توی 19 سالگی گیر کرده بودم.بش گفتم چند سال نامزد بمونیم تا من حداقل یکم سنم بیشتر شه ولی شوهرم میگف که اصلا نمیخواد ایران بمونه و چن ماه دیگه باید کارای دانشگاه اینارو اون ور ردیف کنیم.این پیشنهادا هی منو تحریک کردن که بفهمم این شخص که انگار شاهزاده سوار بر اسب سفیده یهو از کجا پیداش شد.فوق العاده توی مجازی پیگیر من بود چون خودش یا تهران بود یا شمال و میگف انقد سرش کار ریخته که نمیتونه بیاد شهر ما و من بتونم یه بار خودم تنهایی باش ملاقات کنم و از نزدیک ببینمش.رابطه ما روز به روز داشت جدی تر میشد ولی من حتی یکبار اونو از نزدیک ندیده بودم یا اموالشو با چشم ندیده بودم مثلا ماشین سه چهار میلیاردیشو تا حالا از نزدیک ندیده بودم ولی بارها توی تصویری حرف میزدیم میدیدم سوارشه.یا میره مغازه یا ویلا.اینارو فقط توی تصویری مجازی دیده بودم.من تمام استرسم این بود که رابطه ما خیلی جدی شده چون اون همه اقوامش از وجود من خبردار شده بودن که شیر پسر بزرگ خانواده بلاخره دم به تله یه دختر غیر اصیل داده.من فقط یکبار اونم به مادرم گفته بودم که من یه خاستگار لاکچری دارم که خیلی مصممه بیاد خاستگاری ولی مامانم اصلا توجهی نکرد میشه گف اصلا باورش نشده بود.

قسمت چهارم زندگی عجیب غریب من/:

با وجود اینکه خواهر دارم و تا جایی که در جریان ارتباطات دوستا و اطرافیان بودم معمولا آدما با خواهر برادراشون بیشتر مچ میشن چون پدر مادرا به قول معروف با طرز فکر قدیمیشون نمیتونن نسل جدیدو درک کنن من اصلا توی هیچ موردی غیر از درس نمیتونم با خواهرم صحبت کنم پس مجبور شدم یه راست برم سراغ مادرم.اونم که کلا اهمیت نداد و گف که پسره بیشتر شبیه آدمای کلاه برداره😕من یه خواهر بزرگتر و یه داداش کوچیکتر دارم از نظر مالی متوسط ایم و این متوسط بودن سالهاست که ادامه دار بوده و این یعنی یه زندگیه روتین داشتم.البته بماند که بابای من یه جورایی خودخواه به تمام معنا بود و شاید فقط بیست سی درصد از درامدشو خرج ما بچه هاش میکرد.بقیه درآمد یا صرف خوردو خوراک میشد یا صرف ارزوهای شخصیش.ارتباط صمیمی اصلا بین اعضای خانواده من نیست.تنها فردی که بین همشون میچرخید به تک تکشون سر میزد احوال میگرف کمک میکرد من بودم.اعضای خانوادمم تا چیزی میشد اول به من رجوع میکردن.مادرم همیشه از دست بابام شاکی بود از ارزوهای خودش برام میگف منم فقط گوش میکردم چون فقط من حوصله میزاشتم بش گوش میکردم.خواهرم با تموم بدرفتاریاش هر موقع شکست احساسی یا نامیدی داشت میومد پیش من گریه زاری میکرد تخلیه میکرد خودشو.داداشم راز هاشو پیش من میگف.با وجود سرکوب خودم سعی میکردم با اشراف خودم توی موضوعات درواقع خانواده رو به سمت رفتارای خوب سوق بدم که حداقل الان که همه سنی ازمون گذشته بتونیم یه کوچولو صمیمی بشیم.تفکر بزرگ سالاری و پدر سالاری توی خانواده من موج میزنه.مامانم چون خودش خیلی عروس مظلومی بوده کل زندگیش مارو هم وادار میکرد که هرچی عمو عمه دایی خاله میگن ما چشم بگیم.یعنی تا تابستون میشد بابام ما بچه هارو از شهر میفرستاد روستا و خانواده بابام ازمون توی کارای کشاورزی بیگاری میکشیدن.این باعث شد بچگی ما اصلا با بازی اینا نباشه.منم که خوره کتابو روزنامه شده بودم.هم سنام همه بازی میکردن من دنبال چاپ جدید مجله هفتگی یا روزنامه چون پول نداشتم مثلا دایرالمعارف یا کتاب خوب بگیرم از مغازه سبزی فروشی روزنامه یا مجله ای که دوست داشتمو برمیداشتم میخوندم.درس خوندنم شدت گرف و هی خوب میشد.سالی که اماده بودم واس ازمون تیزهوشان و همه میگفتن صددرصد وارد میشی یهو بابام انتقالی گرف به یه جایی که اصلا تیزهوشان نداشت اصلا مدرسه تاپ هم نداشت.بابای خودخواه منم از خدا خواسته همه مارو یهو ورداشت از شهر رفتیم روستا.این واقعا خیلی سخته از راحتی یهو بری تو سختی.بابام پول خوب میگرف ولی ما اصلا راحت نبودیم.من بهترین موقعیتمو از دس دادم.خواهرم وارد یه مدرسه ای شد که نصف مدرسه شهر هم نبود.ناگهانی از نظر درس خیلی افت کردیم.من تازه به بلوغ رسیده بودم.نیاز به کسی داشتم یادم بده حداقل با قاعدگی چه جوری برخورد کنم.مامانم یه زایمان ناموفق داشت که کلا اونو افسرده به تمام معنا کرد.خواهرم مشغول کنکور که انقد اخر کنکورشو بد داد حتی ازاد هم نمیتونس بره.داداشم خیلی کوچولو بود و من براش غذا اینا درست میکردم میبردمش مهدکودک میاوردمش چون مدیر معاون مدرسه اینو فهمیده بودن میزاشتن من زودتر برم خونه که مراقبش باشم.خلاصه کنم اینکه بنده منزوی به تمام معنا بودم و یه جورایی از نظر قیافه و رفتار اصلا به هیچ کدومشون شبیه نیستم.بعضی وقتا فک میکنم اصلا ازون خانواده نیستم وگرنه این همه تفاوت غیرعادیه.به درد نمیخورد که این موضوع خاستگاریو بیان کنم چون هیچکدوم بدرد نمیخوردن پس بازم ساکت موندم و البته شوهرم هم فهمیده بود پس کم کم منو به فکر نقشه دوم انداخت یعنی اگه قبول نکردن وسایل جمع کنم بی خبر از خونه در برم.من از همون اول فشارم روی خاستگاری بود.حالا جالبیش اینجاست که شوهرم از فرار کردن یه منظور دیگه ای داشت ولی اینجوری به من القا کرد که خانواده تو مخالفن پس فرار کن.اونموقع من نمیدونستم که شوهرم وقتی به خانوادش گفته که برین برا من خاستگاری خانوادش به شدت باهاش مخالفت کردن ولی اینجوری پیش من میگف که نه مال من خیلی دوست دارن خانواد خودته که درکت نمیکنن و امکان داره بت آسیب برسونن پس فرار کن.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز