2777
2789
عنوان

چه خاکی ب سرم بریزم

272 بازدید | 10 پست

بچه ها ما شهرستان‌کوچیک زندگی میکنم همه همو میشناسیم خب 

بعد چند سال پیش حدود هشت سال اینا 

به دوستم همچیو میگفتم ساده بودم اما اون هیچ اتویی دستم نداد بعد دعوامون شد رفت تمام رازامو برملا کرد و ابرو برد و منم نتونستم چیزی بگم

الان خواهرم هی راجبش میپرسه میگه اون دوستت چطور بود 

الان چیکار کنم از یه طرف اون سلیطه هست و توان در افتادن باهاش ندارم از طرفی حس میکنم داره ابرومو میبره مطمن نیستم حالا 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اصلا نترس عزیزم از این جور آدما همه جا هست همون طور که بقیه شما رو  می‌شناسن ایشون رو هم می شناسن و قطعا به حرف ایشون با توجه به سابقه و شخصیتش توجه نمی کنن 

 یخ زیر لب گفت :(چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی ؟چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!) روزها یخ به آفتاب نگاه می کرد. خورشید و درخت می دیدند که هر روز کوچک و کوچک تر می شود. یخ لذت می برد ،ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ ،جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی که رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.هر جایی که آفتاب می رفت، گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.گل آفتاب گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. ❤️✨
اصلا نترس عزیزم از این جور آدما همه جا هست همون طور که بقیه شما رو  می‌شناسن ایشون رو هم می شنا ...

هفت هشت سالع ندیدمش ممکنه هنوز کینه داشته باشه 

چون یکم دست کجه ابروش رفته همه میگن من تنها نگفتم از من یه چیزی کش رفت ثابت شد اونه باز هیچی بهش نگفتم ولی هیچکی راش نمیده خونشون برا دست کجی‌ معلما و اولیا مدرسه چندین بار خواهر کوچیکاشو دعوا کردن 

خودشم یکی از مامانم وقتی بچه بودیم اومد مدرسا دعواش کرد 

فک میکنی هنوز کینه ش از من هست 

البته اون روزایی ک گفتم من فقط رفیقش بودم 

هفت هشت سالع ندیدمش ممکنه هنوز کینه داشته باشه  چون یکم دست کجه ابروش رفته همه میگن من تنها نگ ...

بعید می دونم اگه هم کینه داشته باشه و بخواد آبروریزی بکنه با این سابقه درخشانش کسی حرف هاش رو جدی نمیگیره

 یخ زیر لب گفت :(چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی ؟چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!) روزها یخ به آفتاب نگاه می کرد. خورشید و درخت می دیدند که هر روز کوچک و کوچک تر می شود. یخ لذت می برد ،ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ ،جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی که رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.هر جایی که آفتاب می رفت، گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.گل آفتاب گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. ❤️✨
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز