یک ماه دیگه عروسی داداشمه
یک ماهه به شوهرم میگم برو ریشه دندونت رو بکش درستش کن زشته تو عروسی می خندی دندون نداری فقط گفت باشه منم صبوری کردم تا امروز دیگه طاقتم نیومد بحثمون شد اونم اول از همه زنگ زد به بابام پرش کرد بعد مادرش اومد مغازه جلو مادرش از من بد گفت
عصری هم مامانم زنگزد هرچی به دهنش رسید گفت چونکه بابام بهش گفته بود با شوهرم بحثم شده
خیلی ناراحتم یک لحظه هم نخواستن خودشون رو بزارن جای من
مامان و بابام بدون اینکه حرف های من رو بشنون قضاوتم کردن و پشت شوهرمو گرفتن
خیلی احساس تنهایی میکنم خیلی ناراحتم