داستان آل
اپیزود سوم
اثر محمد بهمن بیگی
دردها از روشنایی میگریزند. دردها با شبهای تاریک، انس و الفتی دیرینه دارند. دردهای زلیخا در شبی تاریک آغاز گشت. خبر زایمان در ایل پیچید. زنها دور زائو جمع شدند. یکی از پیرترین آنها که قابله قبیله بود دیرتر از دیگران رسید. با وسایل کارش و خرجین داروهایش: زنجبیل، دارچین، فلفل، اسپند، میخک، هل، آویشن، نعنا، قراقوروت، نبات، زاج، باروت، نیل، زهره کلاغ، زهره روباه، پنجه پلنگ، دهان گرگ، چنگال عقاب و موی یال و دم اسب...! زلیخا بیحال و بیرمق، در چادر شبی چهارخانه، بر بسترش افتاده بود. بسترش ترکیبی بود از یک بالش سفت، یک نمد ضخیم، یک جاجیم راه راه و یک پتوی کهنه سربازی که در کنار اتاق پهن بود. اجاق روشن بود. شعله آتش و رفت و آمد زنها سایه روشن متحرکی در اضلاع چادر به وجود آورده بود. گویی اشباح در جنب و جوش بودند. دود هیزم و اسپند، فضا را غبارآلود و تیره کرده بود. همه از روبرو شدن با واقعهای که داشت اتفاق میافتاد در بیم و هراس بودند. کمتر در غم سلامت مادر و بیشتر در اندیشه تولد پسر بودند. ابروهای در هم کشیده و چشمهای هراسان و بینگاه زلیخا نشان میداد که از فاجعه وحشت دارد و از احتمال تولد دختر پریشان است.
نگرانی و تشویش، محیط خانه و خانواده را فرا گرفته بود. زلیخا ضعیف و ناتوان شده بود. با صدایی دردآلود ناله میکرد. لبهایش را بر هم میفشرد. پیرزن گریبان او را گشود. چفتهای پیراهنش را باز کرد. چارقدش را از سر گرفت. ولی مثل این که هوای کافی به ریههایش نمیرسید. داشت خفه میشد. تقلا میکرد. دست و پا میزد. چارهها و داروهای پیرزن اثر
نمیکرد. حال زلیخا دم به دم سختتر میشد. زایمان سهل و ساده نبود. مثل زایمانهای قبلی نبود. همه دختران زلیخا را همین پیرزن گرفته بود. این بار گرهی در کار بود. کار زلیخا به بیهوشی کشید. دندانش کلید شد. نه فقط دوا بلکه یک قطره آب هم از گلویش پایین نمیرفت. نفسهای زلیخا با نفس اجل در هم آمیخته بود. مرگ در دو قدمی او ایستاده بود. در کشاکش نبردی تن به تن بود. زلیخا با دشمنی نامرئی گلاویز بود.
* پیرزن خطر را دریافت و با صدایی که در گلویش شکست گفت: آل!
ایل در چنگ طبیعت و ماورای طبیعت گرفتار بود. گرفتار شیاطین و اجنه بود در میان اجنه، کینه توزتر از همه، جن «آل» بود. آل پیوسته در هوای ایل
میچرخید. با ایل ییلاق و قشلاق میکرد. همیشه در کمین زائوهای ایل بود. مردم ایل با این دشمن خونین آشنایی دیرین داشتند. بسیاری از
خانهها را بی سر و سامان ساخته بود. بسیاری از مادران را به خاک سیاه سپرده بود. کودکان بسیاری را یتیم، آواره و در به در کرده بود. آل در زمین و آسمان از هیچ چیز و هیچکس جز اسب، جز آهن و جز رنگ سیاه، ترس و واهمه نداشت. اگر اسب، آهن و رنگ سیاه نبود شاید در ایل یک مادر هم زنده نمیماند. مبارزه آغاز شد. شمشیر زنگ زدهای را که نوک برگشته داشت بر بالین زلیخا نهادند. مچ دست، قوزک پا و بازوانش را با بند سیاه بافته از یال اسب بستند. از زنجیری چند حلقه گسستند و بر کف دستش گذاشتند. بر بسترش پارچه سیاهی کشیدند. بدن نیمه جانش را به زحمت بلند کردند و چند بار از روی دیگ دودزده سیاهی گذراندند. با نیل و باروت و ذغال بر اعضای پیکرش خطوط سیاه کشیدند. یک لنگه ملکی را به ذغال آلوده و از طناب چادر آویختند. اسب پر سر و صدای کدخدای قبیله را با میخ محکمی درچند قدمی زلیخا بر در چادر بستند. توبره جو و کاهش را در فاصله ای دور از دست و دهانش نهادند تا شیهه بکشد. شیهههای اسب پردههای گوش را میدرید. زین و برگ و دهنه و لگام اسب را دور و بر زلیخا چیدند. دهها جوال دوز بر سقف و اضلاع چادر و جوال دوز دیگری بر زلف زلیخا فرو کردند. پیرامون زلیخا را پر از اسباب و آلات آهنین کردند. میدان جنگ بود. زلیخا را در سنگری از آهن محصور ساختند.
ميرشکار ترک زبان طایفه مجاور را به کمک طلبیدند. میرشکار از مردان نادر و کمیاب عشایر بود که روزی بر دستهای از اجنه پیروز گشته و گیسوی طلایی یکی از آنها را بریده بود. میرشکار با جنجال و هیاهو رسید و قشقرقی به پا کرد. در اطراف چادر زائو چندین دور اسب تاخت و تیر به هوا انداخت و فریاد برآورد: «قچ قره، قچ: برو ای سیاه، برو!» لیکن همه تلاشها و تقلاها سودی نبخشید و دشمن به زانو در نیامد. زلیخا در کشاکش جنگی دشوار بود. بیهوش و بیحال افتاده بود. رنگ بر صورتش نمانده بود. گویی خون به سر و رویش نمیرسید. همه بیمناک بودند. شب پایان نداشت. هر لحظه مثل یک سال میگذشت. دقیقهها بر سر جای خود مانده بودند. سپری نمیشدند. همه چشم به دهان پیرزن دوخته بودند و او آشفتهتر از همه، دستور بیرحمانه تازهای صادر کرد: ضربات سیلی بر گونههای زلیخا فرود آمد. چهره بیرنگش را خونین کردند. گیسوانش را با قهر و غضب به هر سو کشیدند. نیروی زنان کم بود.
ادامه دارد...