سلام خوبید
حقیقتش چند وقتی بود بحث پیش میومد تو خانواده هامون یعنی کلا خانواده همسرم باعث میشدن مادرم از همسرم ناراحت باشه و چیزی نمی‌گفت برای اولین بار باهاش برخورد کرد و این شد که دیگه شوهرم نمیاد خونه اونا من هر چقدر حرف میزنم میگه من نمیام میدونید خانواده همسرم واقعا باعث و بانیش هستن چون زیاده نمیگم چیا شده ولی درکل دیگه نمی‌خواد بیاد خونه ما و میگه تو رو میذارم جلوی در خونتون برو و بیا واقعا ناراحتم خیلی دارم اذیت میشم هر روز دارم غصه میخورم من نمی‌خوام اونا جدا باشن از بس غصه میخورم دیگه دست چپم وقتی چیزی میگرم دستم به شدت می‌لرزه ... الآنم تولد داداش کوچیکمه میگه نمیام تبریک بگی از طرف من می‌دونم حرفی میزنه پاش میمونه خودشم میدونه عامل اصلی خانواده خودشن ولی بازم میندازه گردن خانواده ام ما مرداد ماه عروسیمونه بهش گفتم قسم دادم تموم کنه گفت همین یه مورد و شرمنده ام و گفتم فرصت می‌خوام ببینم میتونم باهات بمونم تو این زندگی یا نه به نظرتون چیکار کنم صلاحه ادامه بدم باهاش یا تموم کنم
خبلی دوستش دارم جدا شدن برام سخته ولی خوب این شرایطم برام سخته یا راه حلی چیزی به فکرتون میرسه بتونم درستشون کنم دوباره
