من خودم زندگی دانشجویی و دانشجویی پر شور و حال برام به شدت حسرت شده
جوری ک با ۲۵ سال سن میشینم گریه میکنم به خاطرش
اخه من درسم خیلی خوب بود، ولی من به خاطر خیلی مسائل دانشگاه خوب قبول نشدم و انتخاب رشته به شدت افتضاحی داشتم.
و در همون حین ک انتخاب رشته میکردم خواستگار برام اومد و من که نمیدونم چم بود تصمیم گرفتم ازدواج کنم و پا بذارم روی ارزوی زندگیم یعنی زندگی خوابگاهی و دانشجو بودن با تمام سختیا و لذتاش
اما همه دوستام رفتن دانشگا، رشته پزشکی، دندون، پرستاری، مامایی، کاردرمانی و....
منم رفتم دانشگاه... اما دانشگاه غیر انتفاعی،
دانشگاهی که جمعیت زیادی نداشت
شور و حال نداشت
بچه های باحالی نداشت
استادای خوبی نداشت
امکانات نداشت
و خلاصه در حد من یکی حداقل نبود
مثل بچه مدرسه ای ها ۸ صب میرفتم، ۱ و ۲ ظهر تعطیل میشدم.
نه بیرون رفتن با دوستا، نه گردشو تفریحی
و در اون اوج جوونی و بچگی و خام بودن خیانت دیدم از همسرم و اتفاقات به شدت بد....
این شد ک اصلا حس نکردم دانشجوئم، همیشه تنها بودم و تو دانشگاه نه با کسی دوست شدم و نه کسی باهام دوست شد.
در حال حاضر یک عدد بیکار هستم با یک همسر خسیس که با اینکه براش زن خوبی ام اما بهم پول نمیده
موجودی دوتا کارتم رو هم شد ۱۲هزار
خلاصع عزیزی که تا اینجا درددل منو خوندی، ارزش خودت رو بدون، اعتماد به نفس داشته باش و به کم قانع نشو...
زندگی یکبار بیشتر نیست.
برای ازدواج و بچه داری وقت زیاده
سعی کن از زندگی با خودت بسیار لذت ببری
یک عدد دختر خوب تنها💔