مامانی، سه روزه که پیشمون نیستی، من هنوز باور نکردم... تختخوابت مرتب و تمیز شده. بی هیچ وسیله ای! اون پاتختی شلوغو که یادت هست! کنار تختت روش صد مدل قرص و دوا و روغن و گلاب و لیوان بود و من چقدر همیشه از اون همه وسیله ناراحت بودم از اینکه سه تا عصا در کنار دستت است از این که روی تخت خوابت کتاب و شارژر و رادیو و قرآن و سنتور بود..... چقدرررر شلوغه اتاقت! چقدررررشلخته ای مامان... و تو سکوت میکردی.... حالا اتاقت با رفتنت خلوت شد... همه قرصات و دارو ها جمع شد... انگار خونه مرده... وقتی تو نیستی... دلم برای همه اون ماسک هایی که جمع میکردی به لبه تخت تنگ شده! داد میزدم که اینا رو بنداز دور! آلوده هستن! صد تا ماسک استفاده شده آویزون کردی که چی بشه!! و آروم میگفتی. نمیزن.... امشب دوتا ماسک ازت پیدا کردم بو کردم و بوسیدم و مثل یه گنج برسون داشتم. اومدم خونه خودم امشب مامان. و لباست رو آوردم که بو کنم و بعلت کنم....