هیچی بچم بدنیا اومد جون نداشتم به زور اورد خونش بچمم نکه نداشت با دعوا بعد چند ماه رفتم خونم هروقت گفتن خوابم میاد اینم میگفت وای مریضم و...چند روز پیش بچم ویروس گرفت الکی پاشد اومد خونم بچم استفراغ کرد سه بار هیچی نمیخورد گرفته بود خوابیدن بود نهار و شامشم میدادم زد من حرص خوردم معدم ورم کرد رفتم دکتر مامانم یکساعت بچمو نگهداشت وای رفته بچرو برده بهار خواب منو نشون داد با شوهرم رفتم دکتر نه بچرو برد لونور نه چیزی از در اومدم گفت بچت بیدار شد بیا بالا سرش ببینه اومدی تا ثبح بچم رو پام بود یه ساعت مداشت بخوابم هشت صبح گفت من مریضم تا الان ،از بچگی برای خواهرم دوتا مانتو میخرید برای من نه تخرم اونو دوستداذه واسه اون دوتا النگو برای من یه دونه منم زدم شکستم اونم کرد تو جیبش اخرم گفت بچتو من بزرگ کردم،بچم رو پاش نمیخوابه جلو همه گفت بچرو عادت داده به خودش کار بدی کردی خب بچه میبینه نگهنمیداره ناراحتم میشه