الان چند ماه از اون روز میگذره خیلی خیلی دلم شکسته، هیچ کدوم از دوستت دارماشو دیگه باور نمیکنم، دلیل حرفش فقط این بود که من از مامای خصوصیم پرسیدم چقدر باید تقدیم کنم خدمتتون گفت (مثلاً هشتصد تا یه تومن) شوهرمم پاشو کرده بود تو یه کفش که من ششصد تومن بیشتر نمیدم، منم روم نشد از پولای خودم گذاشتم روش میانگینشو دادم، شوهرم فهمید شب اول دیر وقت اومد خونه، دو روز باهام حرف نمیزد بعدم که کلی رفتم صحبت کردم و هی گفتم بسه تمومش کنیم، گفت تو آدم نمیشی و نمیخوامت و جداشیم و... اونم تو اون حال روحی من (البته با کلی حرفها و دروغا و جریانات دیگه که طولانی میشه نمینویسم) بعد که پشیمون شده بود ازم پرسید ترسیدی بچه رو ازت بگیرم ( اره ترسیده بودم ولی واقعا توقع اون حرفا رو هیچ وقت ازش نداشتم برا همین گفتم نه هیچ وقت انتظار شنیدن این حرفارو از تو نداشتم) از اون به بعد هرکار کردم دلم باهاش صاف نشد هی میگه دیگه بهش فک نکن اشتباه کردم ولی خیلی حرفاش رو قلبم سنگینی میکنه، وقتی میگه دوستت دارم حس میکنم دروغ میگه، کسی که کسی رو دوست داشته باشه انقد راحت نمیگه جداشیم، حتی تو عصبانیت، من خودم تو اوج عصبانیت بهش بی احترامی نمیکنم ولی اون هرچی دلش خواست گفت...
مثه امشبی که ازش ناراحت شدم تمام حرفاش تو گوشم رژه میرم بچمو خوابوندم خودم از بغض خوابم نمیبره...
شرمنده طولانی شد خیلی دلم گرفته