(خلاصه تعریف میکنم)
من دوتا خواهرم دارم که یه شهر دیگه زندگی میکنن من تو اون شهری که خواهرام زندگی میکنن چندسال پیش یه عمل کردم که قرار بود تو این یکی دوماه با شوهرم بریم برای ترمیم مشکل داشتم .
یکی ازخواهرم اومده بود شهر ما خونه مادرم بود خواهر بزرگترم زنگ زد به من اصرار کرد که بیا خونه من هم دکترت میری هم میریم میگردیم (خواهر من ۲۰ساله ازدواج کرده همیشه رفتم برای اثاث کشیو کمک بهش ولی تا حالا منو بیرون نبرده حتیبا پول خودمم اجازه نداده برم)انقدر اصرار کرد همسرمن گفت برو اشکال نداره حال و هواتم عوض میشه منم با خواهرم کوچیکم و همسرش رفتم خونه خواهرکوچیکترم دو روزموندم دکتر گفت تجهیزات داخل مطب نیست وقت داد برای هفته بعدبرم ترمیم تو این دو روز خواهر بزرگم که اصرار کرد بیا سراغ منو نگرفت بعدم که گفت بیا گفتم نه میخوام برم خونه خودمون برای ترمیم با شوهرم بیام گفت نه شوهرمو فرستادم بیاد دنبالت بیاد من رفتم خونشون روزاول اومدم ظرف بشورم از دستم کشید گفت تو کند میشوری و اینا من بقیه کارارو کردم همون روز اول شروع کرد نالیندن که بدبختیم و شوهرم کار نیست بره (وضع خواهربزرگم خوبه خونه لوکس بزرگ ماشین و یه خونه ام دوباره تازه خریده و همون ماه ۵۰تومن طلاخرید)من گفتم خدا بزرگه ناراحت نباش هرروز جلوی من با بچه هاش و شوهرش الکی بحث میکرد اوناهم هیچی نمیگفتن از روزدوم به بعد ۷صب بچه هاشو میفرستاد مدرسه در اتاق که من خوابیدمو میبست و کارای خونه رو میکرد و غذا میذاشت من ۱۰صب بیدار میشدم سرم داد و بیداد میکرد بخاطر اینکه اون کار کرده من خوابیده بودم اجازه نداشتم بیرون برم میگفت نه نری پر دزده بری هم من نمیام باهات اینا یه روز با اصرار فراوان منو بردن یه جای تفریحی شوهرش ازماشین پیاده نشد من و خواهر زاده و خواهرم رفتیم بچرخیم بعد خواهر زاده ام هی گفت بوی غذا میاد گشنم شد و اینا من گفتم خب خاله اشم دعوتشون کنم شام یهوخواهرم لج کرد گفت من شوهرم پول نداره با پول تو مستاجربدبختم ما نمیایم غذا بخوریم و اینا من ناراحت شدم