شبتون بخیر
مدتیه مادرشوهرم مریضه
۵ تا پسر و ۲ تا دختر اینجا داره
ولی فقط دوتا از بچه هاش میرن پیشش شب بخوابن
ک یکیش شوهر منه !
یکی دو شب همراه شوهرم رفتم به شوهرم گفت زنت بمونه همینجا اشپزی کنه و ... شوهرمم گفت شاغله نمیشه بمونه گف وسایلشو برداره از همینجا بره باز بیاد پیشم شوهرم که نه اورد و توضیح داد گف پس اگر اینطوره جمع کنه بره خونه باباش!
منم تصمیم گرفتم دیگه نرم ولی وقتی تنهام یا خوابم نمیبره یا هی از خواب میپرم از ترس !
شوهرمم میدونه ولی دلش نمیاد نره پیش مادرش ! اون شبی ک من بودم حالش خوب بود ، الان نمیدونم چطوره بهتره یا بدتر!
موندم چیکار کنم