بچه ها داستان درباره یه دختر از یه خانواده خیلییی پولدار بود که عاشق یه پسر نجار شده بود بر خلاف مخالفت های خانوادش باهاش ازدواج کرد اما اون مردک تا تونست زجرش داد طوری که خودش با دستای خودش اجاق خودشو کور کرد و حسرت بچه تا آخر عمرش به دلش موند...ادامش و دیگه نمیگم چون خیلی بیمزه میشه
تا الانم زیاد گفتم
ولی واقعا قشنگه
اما اصلا سراب و نخونید چون همه ی حق و داده به پسره ک اصلا قشنگ نیست