مامانم یکساله جداشده و با خواهربرادرم تنها زندگی میکنن ولی هنوز دادگاه طلاقشو صادر نکرده
و خانواده پدر بزرگم همش پشت سرش حرف میزنن
دیروز شوهر عمم که شدیدا خاله زنکه زنگ زد به مامانم احوال پرسی و بعد گفت دوسال پیش که تخت خوابتون دادین به فلانی(زن عموم) میگه اون تخت دعاییی بوده یا دعا دیدن نمیدونن هروقت روش میخوابیده سر درد میشده و فلان
در صورتی که اون تخت من بود زن عموم زایمان کرده بود عموم قرضش گرفت
چندبارم مامانم گفت بیاریدش که واسه داداشم استفاده کنه دیگه گفتن خونه ی یکی دیگس و مامانم دیگ دنبالش نرفت
دیروز که شوهر عمم اینو گفت مامانمم عصبانی شد رفت پیش همونی که گفتن تخت خونشه گفت این تخت مال ماس اگه لازم ندارین بیام ببرمش
حالا زن عمومم کفری شده بود هی زنگ میزد به این به اون که فلانی بخاطر یه تختی دور مغازه ها میگشته پیغام میداده بیارنش منم حس کردم داره مامانمو کوچیک میکنه زنگ ز دم گفتم ما واسه تخت نمردیم نشستی این حرفو زدی که اومده دنبالش
اگه دعاییه خب بفرستش و خلاصه زیر بار نرفت
و گفتم دست از سر مامانم بردارین اون یساله از شماها جدا شده و زندگی خودشو داره
اینارو واسه مامانم پیام دادم تعریف کردم میخونه جوابمو نمیده حس میکنم ناراحت شده چون دیشب همش میگفتم چرا اینکارو کردی به خودشون میگفتی بیارن الان میگن یا از حرصه یا گدا بازی گفت یعنی اینقد مهمه براتون که آبروی اون رفته جلوی فامیلش و فلان به نظرتون ناراحت شده؟ چی بگم بهش قانع شه بخاطر اون نگفتم بخاطر خودش گفتم
که هرجا نشست نگه بخاطر یه تخت رفته دور مغازه ها گفته