یه ماهی اون جا بودم . پدرم شاهرخو خیلی دوست داشت و باهم خیلی گرم و صمیمی شده بودن شاهرخ اصرار می کرد که باید برگردیم مامانم بهم گفت که یه مدت دیگه می یام تا مواظب خودت و بچت باشم
بیرون اومدنی به شاهرخ نگاه کردم و گفتم یه لحظه وایسا
_ راستش نمی دونم چطوری بهت بگم روم نمی شد بهش نگاه کنم زمینو می دیدم
متوجه شد همیشه دو ثانیه ای می فهمید تو دلم چی می گذره
_ باش برو زود برگرد
کالسکه رو دور تر از حجره ی محمد نگه داشت
از دور دیدمس چقدر داغون شده بود یه لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش از دور نگاه معصومش مشخص بود
نتونستم جلو تر برم روم نمی شد... کاش می مردم
ولی محمد متوجه من شد اومد جلو
_ چطور دلت اومد بهار.... پیر شدم...
_ انگشتر و بهش دادم افتادم زمین جلوی پاش
_ محمد تو رو به خدا قسمت می دم منو فراموش کن... ازدواج کن و خوش بخت شو...
_ بلند شو... شوهرت منتظرته... برو پیشش
_ حرفش انگار چاقویی بود که دلمو زخمی کرد
اون لحظه از خودم از بچم از شاهرخ از همه ی دنیایی که باعث این سرنوشت تلخ برا محمد بودیم بدم اومد کاش هیچ وقت به این دنیا نمی اومدم