دیشب تا ۱۲ نشستیم با دخترم اقا از سرکار بیاد قبلش دوش گرفتم حسابی بخودم رسیدم دخترم هر ساعت میپرسید بابا کی میاد بلاخره اقا تشریف اورد ۱۲ نیومده شروع کرد بیخود و بی جهت گیر دادن و تیکه پروندن حالمو گرفت هیچی نگفتم دخترم رفت سمتش گفت بابا بیا لگو هامو ببین چیدم رفت ببینه که به ۵دقیقه نرسید داد دخترمو دراورد هی میگفت بابا خراب نکن گفتم خراب نکنیا کلی زحمت کشیده اخرم با گریه اومد گفت بابا خراب کرد وقتی گریه کردم بهم گفت گمشو از جلو چشمم
گفتم عیب نداره بیا بریم درستش کنیم باز و با شوهرم قهر کردم اونم رفت پای گوشیش تا ساعت ۳شب
بچمو میخابوندم هی میگفت بابا چرا نمیاد پیش ما
صبحم پاشدم ناهار گزاشتم بچمو اماده کردم ببرم پارک شوهرم خواب بود پاشد یه شری راه انداخت که لازم نیست حق نداری بری منم گوش ندادم اومد با مشت زد تو سرم و صورتم جلو بچه هیچ واکنشی ندادم که نترسه اخه میترسه از گریم دست بچرو گرفتم رفتیم دم در کفش بپوشیم گرفت دخترمو پرت کرد تو کیف منم کشید شالمم دراورد درم بست بچه از وحشت جیغ میکشید که مامانمو مبخام مجبوری درو باز کرد رفتم تو
گفتم یا خودت ببر یا میبرم بچه گناه داره دیدم محل نداد باز اومدم برم نزاشت بچه رو بغل کرد بوسید دخترمم پسش زد بعد اون رفت دسشویی منم بچه و ورداشتم زدم بیرون الان اومدم خونه کار بدی کردم؟موقع رفتنم درو باز کرد گفت دیگه اسممو نمیاری گفتم تا الان اسمتو اوردم و این بساطم بود ازین به بعد نمیارم ککمم نمیگزه